شاهنامه فردوسی – داستان رستم و اسفندیار

کنون خورد باید می خوشگوار

که می‌بوی مشک آید از جویبار

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش

خنک آنک دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نقل و جام نبید

سر گوسفندی تواند برید

مرا نیست فرخ مر آن را که هست

ببخشای بر مردم تنگدست

همه بوستان زیر برگ گلست

همه کوه پرلاله و سنبلست

به پالیز بلبل بنالد همی

گل از نالهٔ او ببالد همی

چو از ابر بینم همی باد و نم

ندانم که نرگس چرا شد دژم

شب تیره بلبل نخسپد همی

گل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دوان

چو بر گل نشیند گشاید زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر

چو از ابر بینم خروش هژبر

بدرد همی باد پیراهنش

درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمین شد گوا

به نزدیک خورشید فرمانروا

که داند که بلبل چه گوید همی

به زیر گل اندر چه موید همی

نگه کن سحرگاه تا بشنوی

ز بلبل سخن گفتنی پهلوی

همی نالد از مرگ اسفندیار

ندارد بجز ناله زو یادگار

چو آواز رستم شب تیره ابر

بدرد دل و گوش غران هژبر

ز بلبل شنیدم یکی داستان

که برخواند از گفتهٔ باستان

که چون مست باز آمد اسفندیار

دژم گشته از خانهٔ شهریار

کتایون قیصر که بد مادرش

گرفته شب و روز اندر برش

چو از خواب بیدار شد تیره شب

یکی جام می خواست و بگشاد لب

چنین گفت با مادر اسفندیار

که با من همی بد کند شهریار

مرا گفت چون کین لهراسپ شاه

بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه

همان خواهران را بیاری ز بند

کنی نام ما را به گیتی بلند

جهان از بدان پاک بی‌خو کنی

بکوشی و آرایشی نو کنی

همه پادشاهی و لشکر تراست

همان گنج با تخت و افسر تراست

کنون چون برآرد سپهر آفتاب

سر شاه بیدار گردد ز خواب

بگویم پدر را سخنها که گفت

ندارد ز من راستیها نهفت

وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر

به یزدان که بر پای دارد سپهر

که بی‌کام او تاج بر سر نهم

همه کشور ایرانیان را دهم

ترا بانوی شهر ایران کنم

به زور و به دل جنگ شیران کنم

غمی شد ز گفتار او مادرش

همه پرنیان خار شد بر برش

بدانست کان تاج و تخت و کلاه

نبخشد ورا نامبردار شاه

بدو گفت کای رنج دیده پسر

ز گیتی چه جوید دل تاجور

مگر گنج و فرمان و رای و سپاه

تو داری برین بر فزونی مخواه

یکی تاج دارد پدر بر پسر

تو داری دگر لشکر و بوم و بر

چو او بگذرد تاج و تختش تراست

بزرگی و شاهی و بختش تراست

چه نیکوتر از نره شیر ژیان

به پیش پدر بر کمر بر میان

چنین گفت با مادر اسفندیار

که نیکو زد این داستان هوشیار

که پیش زنان راز هرگز مگوی

چو گویی سخن بازیابی بکوی

مکن هیچ کاری به فرمان زن

که هرگز نبینی زنی رای زن

پر از شرم و تشویر شد مادرش

ز گفته پشیمانی آمد برش

بشد پیش گشتاسپ اسفندیار

همی بود به آرامش و میگسار

دو روز و دو شب بادهٔ خام خورد

بر ماهرویش دل آرام کرد

سیم روز گشتاسپ آگاه شد

که فرزند جویندهٔ گاه شد

همی در دل اندیشه بفزایدش

همی تاج و تخت آرزو آیدش

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را

همان فال گویان لهراسپ را

برفتند با زیجها برکنار

بپرسید شاه از گو اسفندیار

که او را بود زندگانی دراز

نشیند به شادی و آرام و ناز

به سر بر نهد تاج شاهنشهی

برو پای دارد بهی و مهی

چو بشنید دانای ایران سخن

نگه کرد آن زیجهای کهن

ز دانش بروها پر از تاب کرد

ز تیمار مژگان پر از آب کرد

همی گفت بد روز و بد اخترم

ببارید آتش همی بر سرم

مرا کاشکی پیش فرخ زریر

زمانه فگندی به چنگال شیر

وگر خود نکشتی پدر مر مرا

نگشتی به جاماسپ بداخترا

ورا هم ندیدی به خاک اندرون

بران سان فگنده پیش پر ز خون

چو اسفندیاری که از چنگ اوی

بدرد دل شیر ز آهنگ اوی

ز دشمن جهان سربسر پاک کرد

به رزم اندرون نیستش هم نبرد

جهان از بداندیش بی‌بیم کرد

تن اژدها را به دو نیم کرد

ازاین پس غم او بباید کشید

بسی شور و تلخی بباید چشید

بدو گفت شاه ای پسندیده مرد

سخن گوی وز راه دانش مگرد

هلا زود بشتاب و با من بگوی

کزین پرسشم تلخی آمد به روی

گر او چون زریر سپهبد بود

مرا زیستن زین سپس بد بود

ورا در جهان هوش بر دست کیست

کزان درد ما را بباید گریست

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

تواین روز را خوار مایه مدار

ورا هوش در زاولستان بود

به دست تهم پور دستان بود

به جاماسپ گفت آنگهی شهریار

به من بر بگردد بد روزگار؟

که گر من سر تاج شاهنشهی

سپارم بدو تاج و تخت مهی

نبیند بر و بوم زاولستان

نداند کس او را به کاولستان

شود ایمن از گردش روزگار؟

بود اختر نیکش آموزگار؟

چنین داد پاسخ ستاره شمر

که بر چرخ گردان نیابد گذر

ازین بر شده تیز چنگ اژدها

به مردی و دانش که آمد رها

بباشد همه بودنی بی‌گمان

نجستست ازو مرد دانا زمان

دل شاه زان در پراندیشه شد

سرش را غم و درد هم پیشه شد

بد اندیشه و گردش روزگار

همی بر بدی بودش آموزگار

چو بگذشت شب گرد کرده عنان

برآورد خورشید رخشان سنان

نشست از بر تخت زر شهریار

بشد پیش او فرخ اسفندیار

همی بود پیشش پرستارفش

پراندیشه و دست کرده به کش

چو در پیش او انجمن شد سپاه

ز ناموران وز گردان شاه

همه موبدان پیش او بر رده

ز اسپهبدان پیش او صف زده

پس اسفندیار آن یل پیلتن

برآورد از درد آنگه سخن

بدو گفت شاها انوشه بدی

توی بر زمین فره ایزدی

سر داد و مهر از تو پیدا شدست

همان تاج و تخت از تو زیبا شدست

تو شاهی پدر من ترا بنده‌ام

همیشه به رای تو پوینده‌ام

تو دانی که ارجاسپ از بهر دین

بیامد چنان با سواران چین

بخوردم من آن سخت سوگندها

بپذرفتم آن ایزدی پندها

که هرکس که آرد به دین در شکست

دلش تاب گیرد شود بت‌پرست

میانش به خنجر کنم به دو نیم

نباشد مرا از کسی ترس و بیم

وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ

نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ

مرا خوار کردی به گفت گرزم

که جام خورش خواستی روز بزم

ببستی تن من به بند گران

ستونها و مسمار آهنگران

سوی گنبدان دژ فرستادیم

ز خواری به بدکارگان دادیم

به زاول شدی بلخ بگذاشتی

همه رزم را بزم پنداشتی

بدیدی همی تیغ ارجاسپ را

فگندی به خون پیر لهراسپ را

چو جاماسپ آمد مرا بسته دید

وزان بستگیها تنم خسته دید

مرا پادشاهی پذیرفت و تخت

بران نیز چندی بکوشید سخت

بدو گفتم این بندهای گران

به زنجیر و مسمار آهنگران

بمانم چنین هم به فرمان شاه

نخواهم سپاه و نخواهم کلاه

به یزدان نمایم به روز شمار

بنالم ز بدگوی با کردگار

مرا گفت گر پند من نشنوی

بسازی ابر تخت بر بدخوی

دگر گفت کز خون چندان سران

سرافراز با گرزهای گران

بران رزمگه خسته تنها به تیر

همان خواهرانت ببرده اسیر

دگر گرد آزاده فرشیدورد

فگندست خسته به دشت نبرد

ز ترکان گریزان شده شهریار

همی پیچد از بند اسفندیار

نسوزد دلت بر چنین کارها

بدین درد و تیمار و آزارها

سخنها جزین نیز بسیار گفت

که گفتار با درد و غم بود جفت

غل و بند بر هم شکستم همه

دوان آمدم نزد شاه رمه

ازیشان بکشتم فزون از شمار

ز کردار من شاد شد شهریار

گر از هفتخوان برشمارم سخن

همانا که هرگز نیاید به بن

ز تن باز کردم سر ارجاسپ را

برافراختم نام گشتاسپ را

زن و کودکانش بدین بارگاه

بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه

همه نیکویها بکردی به گنج

مرا مایه خون آمد و درد و رنج

ز بس بند و سوگند و پیمان تو

همی نگذرم من ز فرمان تو

همی گفتی ار باز بینم ترا

ز روشن روان برگزینم ترا

سپارم ترا افسر و تخت عاج

که هستی به مردی سزاوار تاج

مرا از بزرگان برین شرم خاست

که گویند گنج و سپاهت کجاست

بهانه کنون چیست من بر چیم

پس از رنج پویان ز بهر کیم

به فرزند پاسخ چنین داد شاه

که از راستی بگذری نیست راه

ازین بیش کردی که گفتی تو کار

که یار تو بادا جهان کردگار

نبینم همی دشمنی در جهان

نه در آشکارا نه اندر نهان

که نام تو یابد نه پیچان شود

چه پیچان همانا که بیجان شود

به گیتی نداری کسی را همال

مگر بی‌خرد نامور پور زال

که او راست تا هست زاولستان

همان بست و غزنین و کاولستان

به مردی همی ز آسمان بگذرد

همی خویشتن کهتری نشمرد

که بر پیش کاوس کی بنده بود

ز کیخسرو اندر جهان زنده بود

به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن

که او تاج نو دارد و ما کهن

به گیتی مرا نیست کس هم نبرد

ز رومی و توری و آزاد مرد

سوی سیستان رفت باید کنون

به کار آوری زور و بند و فسون

برهنه کنی تیغ و گوپال را

به بند آوری رستم زال را

زواره فرامرز را همچنین

نمانی که کس برنشیند به زین

به دادار گیتی که او داد زور

فروزندهٔ اختر و ماه و هور

که چون این سخنها به جای آوری

ز من نشنوی زین سپس داوری

سپارم به تو تاج و تخت و کلاه

نشانم بر تخت بر پیشگاه

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که ای پرهنر نامور شهریار

همی دور مانی ز رستم کهن

براندازه باید که رانی سخن

تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد

ازان نامداران برانگیز گرد

چه جویی نبرد یکی مرد پیر

که کاوس خواندی ورا شیرگیر

ز گاه منوچهر تا کیقباد

دل شهریاران بدو بود شاد

نکوکارتر زو به ایران کسی

نبودست کاورد نیکی بسی

همی خواندندش خداوند رخش

جهانگیر و شیراوژن و تاج‌بخش

نه اندر جهان نامداری نوست

بزرگست و با عهد کیخسروست

اگر عهد شاهان نباشد درست

نباید ز گشتاسپ منشور جست

چنین داد پاسخ به اسفندیار

که ای شیر دل پرهنر نامدار

هرانکس که از راه یزدان بگشت

همان عهد او گشت چون باد دشت

همانا شنیدی که کاوس شاه

به فرمان ابلیس گم کرد راه

همی باسمان شد به پر عقاب

به زاری به ساری فتاد اندر آب

ز هاماوران دیوزادی ببرد

شبستان شاهی مر او را سپرد

سیاوش به آزار او کشته شد

همه دوده زیر و زبر گشته شد

کسی کو ز عهد جهاندار گشت

به گرد در او نشاید گذشت

اگر تخت خواهی ز من با کلاه

ره سیستان گیر و برکش سپاه

چو آن‌جا رسی دست رستم ببند

بیارش به بازو فگنده کمند

زواره فرامرز و دستان سام

نباید که سازند پیش تو دام

پیاده دوانش بدین بارگاه

بیاور کشان تا ببیند سپاه

ازان پس نپیچد سر از ما کسی

اگر کام اگر گنج یابد بسی

سپهبد بروها پر از تاب کرد

به شاه جهان گفت زین بازگرد

ترا نیست دستان و رستم به کار

همی راه جویی به اسفندیار

دریغ آیدت جای شاهی همی

مرا از جهان دور خواهی همی

ترا باد این تخت و تاج کیان

مرا گوشه‌ای بس بود زین جهان

ولیکن ترا من یکی بنده‌ام

به فرمان و رایت سرافگنده‌ام

بدو گفت گشتاسپ تندی مکن

بلندی بیابی نژندی مکن

ز لشکر گزین کن فراوان سوار

جهاندیدگان از در کارزار

سلیح و سپاه و درم پیش تست

نژندی به جان بداندیش تست

چه باید مرا بی‌تو گنج و سپاه

همان گنج و تخت و سپاه و کلاه

چنین داد پاسخ یل اسفندیار

که لشکر نیاید مرا خود به کار

گر ایدونک آید زمانم فراز

به لشکر ندارد جهاندار باز

ز پیش پدر بازگشت او به تاب

چه از پادشاهی چه از خشم باب

به ایوان خویش اندر آمد دژم

لبی پر ز باد و دلی پر ز غم

کتایون چو بشنید شد پر ز خشم

به پیش پسر شد پر از آب چشم

چنین گفت با فرخ اسنفدیار

که ای از کیان جهان یادگار

ز بهمن شنیدم که از گلستان

همی رفت خواهی به زابلستان

ببندی همی رستم زال را

خداوند شمشیر و گوپال را

ز گیتی همی پند مادر نیوش

به بد تیز مشتاب و چندین مکوش

سواری که باشد به نیروی پیل

ز خون رانداندر زمین جوی نیل

بدرد جگرگاه دیو سپید

ز شمشیر او گم کند راه شید

همان ماه هاماوران را بکشت

نیارست گفتن کس او را درشت

همانا چو سهراب دیگر سوار

نبودست جنگی گه کارزار

به چنگ پدر در به هنگام جنگ

به آوردگه کشته شد بی‌درنگ

به کین سیاوش ز افراسیاب

ز خون کرد گیتی چو دریای آب

که نفرین برین تخت و این تاج باد

برین کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج سر را به باد

که با تاج شاهی ز مادر نزاد

پدر پیر سر گشت و برنا توی

به زور و به مردی توانا توی

سپه یکسره بر تو دارند چشم

میفگن تن اندر بلایی به خشم

جز از سیستان در جهان جای هست

دلیری مکن تیز منمای دست

مرا خاکسار دو گیتی مکن

ازین مهربان مام بشنو سخن

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که ای مهربان این سخن یاددار

همانست رستم که دانی همی

هنرهاش چون زند خوانی همی

نکوکارتر زو به ایران کسی

نیابی و گر چند پویی بسی

چو او را به بستن نباشد روا

چنین بد نه خوب آید از پادشا

ولیکن نباید شکستن دلم

که چون بشکنی دل ز جان بگسلم

چگونه کشم سر ز فرمان شاه

چگونه گذارم چنین دستگاه

مرا گر به زاول سرآید زمان

بدان سو کشد اخترم بی‌گمان

چو رستم بیاید به فرمان من

ز من نشنود سرد هرگز سخن

ببارید خون از مژه مادرش

همه پاک بر کند موی از سرش

بدو گفت کای زنده پیل ژیان

همی خوار گیری ز نیرو روان

نباشی بسنده تو با پیلتن

از ایدر مرو بی یکی انجمن

مبر پیش پیل ژیان هوش خویش

نهاده بدین گونه بر دوش خویش

اگر زین نشان رای تو رفتنست

همه کام بدگوهر آهرمنست

به دوزخ مبر کودکان را به پای

که دانا بخواند ترا پاک رای

به مادر چنین گفت پس جنگجوی

که نابردن کودکان نیست روی

چو با زن پس پرده باشد جوان

بماند منش پست و تیره‌روان

به هر رزمگه باید او را نگاه

گذارد بهر زخم گوپال شاه

مرا لشکری خود نیاید به کار

جز از خویش و پیوند و چندی سوار

ز پیش پسر مادر مهربان

بیامد پر از درد و تیره‌روان

همه شب ز مهر پسر مادرش

ز دیده همی ریخت خون بر برش

به شبگیر هنگام بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

چو پیلی به اسپ اندر آورد پای

بیاورد چون باد لشکر ز جای

همی رفت تا پیشش آمد دو راه

فرو ماند بر جای پیل و سپاه

دژ گنبدان بود راهش یکی

دگر سوی ز اول کشید اندکی

شترانک در پیش بودش بخفت

تو گفتی که گشتست با خاک جفت

همی چوب زد بر سرش ساروان

ز رفتن بماند آن زمان کاروان

جهان‌جوی را آن بد آمد به فال

بفرمود کش سر ببرند و یال

بدان تا بدو بازگردد بدی

نباشد بجز فره ایزدی

بریدند پرخاشجویان سرش

بدو بازگشت آن زمان اخترش

غمی گشت زان اشتر اسفندیار

گرفت آن زمان اختر شوم خوار

چنین گفت کانکس که پیروز گشت

سر بخت او گیتی افروز گشت

بد و نیک هر دو ز یزدان بود

لب مرد باید که خندان بود

وزانجا بیامد سوی هیرمند

همی بود ترسان ز بیم گزند

بر آیین ببستند پرده‌سرای

بزرگان لشگر گزیدند جای

شراعی بزد زود و بنهاد تخت

بران تخت بر شد گو نیک‌بخت

می آورد و رامشگران را بخواند

بسی زر و گوهر بریشان فشاند

به رامش دل خویشتن شاد کرد

دل راد مردان پر از یاد کرد

چو گل بشکفید از می سالخورد

رخ نامداران و شاه نبرد

به یاران چنین گفت کز رای شاه

نپیچیدم و دور گشتم ز راه

مرا گفت بر کار رستم بسیچ

ز بند و ز خواری میاسای هیچ

به کردن برفتم برای پدر

کنون این گزین پیر پرخاشخر

بسی رنج دارد به جای سران

جهان راست کرده به گرز گران

همه شهر ایران بدو زنده‌اند

اگر شهریارند و گر بنده‌اند

فرستاده باید یکی تیز ویر

سخن‌گوی و داننده و یادگیر

سواری که باشد ورا فر و زیب

نگیرد ورا رستم اندر فریب

گر ایدونک آید به نزدیک ما

درفشان کند رای تاریک ما

به خوبی دهد دست بند مرا

به دانش ببندد گزند مرا

نخواهم من او را بجز نیکویی

اگر دور دارد سر از بدخویی

پشوتن بدو گفت اینست راه

برین باش و آزرم مردان بخواه

بفرمود تا بهمن آمدش پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش

بدو گفت اسپ سیه بر نشین

بیارای تن را به دیبای چین

بنه بر سرت افسر خسروی

نگارش همه گوهر پهلوی

بران سان که هرکس که بیند ترا

ز گردنکشان برگزیند ترا

بداند که هستی تو خسرونژاد

کند آفریننده را بر تو یاد

ببر پنج بالای زرین ستام

سرافراز ده موبد نیک‌نام

هم از راه تا خان رستم بران

مکن کار بر خویشتن برگران

درودش ده از ما و خوبی نمای

بیارای گفتار و چربی فزای

بگویش که هرکس که گردد بلند

جهاندار وز هر بدی بی‌گزند

ز دادار باید که دارد سپاس

که اویست جاوید نیکی شناس

چو باشد فزایندهٔ نیکویی

به پرهیز دارد سر از بدخویی

بیفزایدش کامگاری و گنج

بود شادمان در سرای سپنج

چو دوری گزیند ز کردار زشت

بیابد بدان گیتی اندر بهشت

بد و نیک بر ما همی بگذرد

چنین داند آن کس که دارد خرد

سرانجام بستر بود تیره‌خاک

بپرد روان سوی یزدان پاک

به گیتی هرانکس که نیکی شناخت

بکوشید و با شهریاران بساخت

همان بر که کاری همان بدروی

سخن هرچ گویی همان بشنوی

کنون از تو اندازه گیریم راست

نباید برین بر فزون و نه کاست

که بگذاشتی سالیان بی‌شمار

به گیتی بدیدی بسی شهریار

اگر بازجویی ز راه خرد

بدانی که چونین نه اندر خورد

که چندین بزرگی و گنج و سپاه

گرانمایه اسپان و تخت و کلاه

ز پیش نیاکان ما یافتی

چو در بندگی تیز بشتافتی

چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه

نکردی گذر سوی آن بارگاه

چو او شهر ایران به گشتاسپ داد

نیامد ترا هیچ زان تخت یاد

سوی او یکی نامه ننوشته‌ای

از آرایش بندگی گشته‌ای

نرفتی به درگاه او بنده‌وار

نخواهی به گیتی کسی شهریار

ز هوشنگ و جم و فریدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

همی رو چنین تا سر کیقباد

که تاج فریدون به سر بر نهاد

چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار

به رزم و به بزم و به رای و شکار

پذیرفت پاکیزه دین بهی

نهان گشت گمراهی و بی‌رهی

چو خورشید شد راه گیهان خدیو

نهان شد بدآموزی و راه دیو

ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ

سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ

ندانست کس لشکرش را شمار

پذیره شدش نامور شهریار

یکی گورستان کرد بر دشت کین

که پیدا نبد پهن روی زمین

همانا که تا رستخیز این سخن

میان بزرگان نگردد کهن

کنون خاور او راست تا باختر

همی بشکند پشت شیران نر

ز توران زمین تا در هند و روم

جهان شد مر او را چو یک مهره موم

ز دشت سواران نیزه گزار

به درگاه اویند چندی سوار

فرستندش از مرزها باژ و ساو

که با جنگ او نیستشان زور و تاو

ازان گفتم این با توای پهلوان

که او از تو آزرده دارد روان

نرفتی بدان نامور بارگاه

نکردی بدان نامداران نگاه

کرانی گرفتستی اندر جهان

که داری همی خویشتن را نهان

فرامش ترا مهتران چون کنند

مگر مغز و دل پاک بیرون کنند

همیشه همه نیکویی خواستی

به فرمان شاهان بیاراستی

اگر بر شمارد کسی رنج تو

به گیتی فزون آید از گنج تو

ز شاهان کسی بر چنین داستان

ز بنده نبودند همداستان

مرا گفت رستم ز بس خواسته

هم از کشور و گنج آراسته

به زاول نشستست و گشتست مست

نگیرد کس از مست چیزی به دست

برآشفت یک روز و سوگند خورد

به روز سپید و شب لاژورد

که او را بجز بسته در بارگاه

نبیند ازین پس جهاندار شاه

کنون من ز ایران بدین آمدم

نبد شاه دستور تا دم زدم

بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی

ندیدی که خشم آورد چشم اوی

چو اینجا بیایی و فرمان کنی

روان را به پوزش گروگان کنی

به خورشید رخشان و جان زریر

به جان پدرم آن جهاندار شیر

که من زین پشیمان کنم شاه را

برافرزوم این اختر و ماه را

که من زین که گفتم نجویم فروغ

نگردم به هر کار گرد دروغ

پشوتن برین بر گوای منست

روان و خرد رهنمای منست

همی جستم از تو من آرام شاه

ولیکن همی از تو دیدم گناه

پدر شهریارست و من کهترم

ز فرمان او یک زمان نگذرم

همه دوده اکنون بباید نشست

زدن رای و سودن بدین کار دست

زواره فرامرز و دستان سام

جهاندیده رودابهٔ نیک نام

همه پند من یک به یک بشنوید

بدین خوب گفتار من بگروید

نباید که این خانه ویران شود

به کام دلیران ایران شود

چو بسته ترا نزد شاه آورم

بدو بر فراوان گناه آورم

بباشیم پیشش بخواهش به پای

ز خشم و ز کین آرمش باز جای

نمانم که بادی بتو بر وزد

بران سان که از گوهر من سزد

سخنهای آن نامور پیشگاه

چو بشنید بهمن بیامد به راه

بپوشید زربفت شاهنشهی

بسر بر نهاد آن کلاه مهی

خرامان بیامد ز پرده‌سرای

درفشی درفشان پس او به پای

جهانجوی بگذشت بر هیرمند

جوانی سرافراز و اسپی بلند

هم‌اندر زمان دیده‌بانش بدید

سوی زاولستان فغان برکشید

که آمد نبرده سواری دلیر

به هر ای زرین سیاهی به زیر

پس پشت او خوار مایه سوار

تن‌آسان گذشت از لب جویبار

هم‌اندر زمان زال زر برنشست

کمندی به فتراک و گرزی به دست

بیامد ز دیده مر او را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

چنین گفت کین نامور پهلوست

سرافراز با جامهٔ خسروست

ز لهراسپ دارد همانا نژاد

پی او برین بوم فرخنده باد

ز دیده بیامد به درگاه رفت

زمانی به اندیشه بر زین بخفت

هم‌اندر زمان بهمن آمد پدید

ازو رایت خسروی گسترید

ندانست مرد جوان زال را

بیفراخت آن خسروی یال را

چو نزدیکتر گشت آواز داد

بدو گفت کای مرد دهقان‌نژاد

سرانجمن پور دستان کجاست

که دارد زمانه بدو پشت راست

که آمد به زاول گو اسفندیار

سراپرده زد بر لب رودبار

بدو گفت زال ای پسر کام جوی

فرود آی و می خواه و آرام جوی

کنون رستم آید ز نخچیرگاه

زواره فرامرز و چندی سپاه

تو با این سواران بباش ارجمند

بیارای دل را به بگماز چند

چنین داد پاسخ که اسفندیار

نفرمودمان رامش و میگسار

گزین کن یکی مرد جوینده راه

که با من بیاید به نخچیرگاه

بدو گفت دستان که نام تو چیست

همی بگذری تیز کام تو چیست

برآنم که تو خویش لهراسپی

گر از تخمهٔ شاه گشتاسپی

چنین داد پاسخ که من بهمنم

نبیرهٔ جهاندار رویین تنم

چو بشنید گفتار آن سرفراز

فرود آمد از باره بردش نماز

بخندید بهمن پیاده ببود

بپرسیدش و گفت بهمن شنود

بسی خواهشش کرد کایدر بایست

چنین تیز رفتن ترا روی نیست

بدو گفت فرمان اسفندیار

نشاید گرفتن چنین سست و خوار

گزین کرد مردی که دانست راه

فرستاده با او به نخچیرگاه

همی رفت پیش اندرون رهنمون

جهاندیده‌ای نام او شیرخون

به انگشت بنمود نخچیرگاه

هم‌اندر زمان بازگشت او ز راه

یکی کوه بد پیش مرد جوان

برانگیخت آن باره را پهلوان

نگه کرد بهمن به نخچیرگاه

بدید آن بر پهلوان سپاه

درختی گرفته به چنگ اندرون

بر او نشسته بسی رهنمون

یکی نره گوری زده بر درخت

نهاده بر خویش گوپال و رخت

یکی جام پر می به دست دگر

پرستنده بر پای پیشش پسر

همی گشت رخش اندران مرغزار

درخت و گیا بود و هم جویبار

به دل گفت بهمن که این رستمست

و یا آفتاب سپیده دمست

به گیتی کسی مرد ازین سان ندید

نه از نامداران پیشی شنید

بترسم که با او یل اسفندیار

نتابد بپیچد سر از کارزار

من این را به یک سنگ بیجان کنم

دل زال و رودابه پیچان کنم

یکی سنگ زان کوه خارا بکند

فروهشت زان کوهسار بلند

ز نخچیرگاهش زواره بدید

خروشیدن سنگ خارا شنید

خروشید کای مهتر نامدار

یکی سنگ غلتان شد از کوهسار

نجنبید رستم نه بنهاد گور

زواره همی کرد زین گونه شور

همی بود تا سنگ نزدیک شد

ز گردش بر کوه تاریک شد

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور

زواره برو آفرین کرد و پور

غمی شد دل بهمن از کار اوی

چو دید آن بزرگی و کردار اوی

همی گفت گر فرخ اسفندیار

کند با چنین نامور کارزار

تن خویش در جنگ رسوا کند

همان به که با او مدارا کند

ور ایدونک او بهتر آید به جنگ

همه شهر ایران بگیرد به چنگ

نشست از بر بارهٔ بادپای

پراندیشه از کوه شد باز جای

بگفت آن شگفتی به موبد که دید

وزان راه آسان سر اندر کشید

چو آمد به نزدیک نخچیرگاه

هم‌انگه تهمتن بدیدش به راه

به موبد چنین گفت کین مرد کیست

من ایدون گمانم که گشتاسپیست

پذیره شدش با زواره بهم

به نخچیرگه هرک بد بیش و کم

پیاده شد از باره بهمن چو دود

بپرسیدش و نیکویها فزود

بدو گفت رستم که تا نام خویش

نگویی نیابی ز من کام خویش

بدو گفت من پور اسفندیار

سر راستان بهمن نامدار

ورا پهلوان زود در بر گرفت

ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت

برفتند هر دو به جای نشست

خود و نامداران خسروپرست

چو بنشست بهمن بدادش درود

ز شاه و ز ایرانیان برفزود

ازان پس چنین گفت کاسفندیار

چو آتش برفت از در شهریار

سراپرده زد بر لب هیرمند

به فرمان فرخنده شاه بلند

پیامی رسانم ز اسفندیار

اگر بشنود پهلوان سوار

چنین گفت رستم که فرمان شاه

برآنم که برتر ز خورشید و ماه

خوریم آنچ داریم چیزی نخست

پس‌انگه جهان زیر فرمان تست

بگسترد بر سفره بر نان نرم

یکی گور بریان بیاورد گرم

چو دستارخوان پیش بهمن نهاد

گذشته سخنها برو کرد یاد

برادرش را نیز با خود نشاند

وزان نامداران کسان را نخواند

دگر گور بنهاد در پیش خویش

که هر بار گوری بدی خوردنیش

نمک بر پراگند و ببرید و خورد

نظاره بروبر سرافراز مرد

همی خورد بهمن ز گور اندکی

نبد خوردنش زان او ده یکی

بخندید رستم بدو گفت شاه

ز بهر خورش دارد این پیشگاه

خورش چون بدین گونه داری به خوان

چرا رفتی اندر دم هفتخوان

چگونه زدی نیزه در کارزار

چو خوردن چنین داری ای شهریار

بدو گفت بهمن که خسرو نژاد

سخن‌گوی و بسیار خواره مباد

خورش کم بود کوشش و جنگ بیش

به کف بر نهیم آن زمان جان خویش

بخندید رستم به آواز گفت

که مردی نشاید ز مردان نهفت

یکی جام زرین پر از باده کرد

وزو یاد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست بهمن نهاد

که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد

بترسید بهمن ز جام نبید

زواره نخستین دمی درکشید

بدو گفت کای بچهٔ شهریار

به تو شاد بادا می و میگسار

ازو بستد آن جام بهمن به چنگ

دل آزار کرده بدان می درنگ

همی ماند از رستم اندر شگفت

ازان خوردن و یال و بازوی و کفت

نشستند بر باره هر دو سوار

همی راند بهمن بر نامدار

بدادش یکایک درود و پیام

از اسفندیار آن یل نیک‌نام

چو بشنید رستم ز بهمن سخن

پراندیشه شد نامدار کهن

چنین گفت کری شنیدم پیام

دلم شد به دیدار تو شادکام

ز من پاس این بر به اسفندیار

که ای شیردل مهتر نامدار

هرانکس که دارد روانش خرد

سر مایهٔ کارها بنگرد

چو مردی و پیروزی و خواسته

ورا باشد و گنج آراسته

بزرگی و گردی و نام بلند

به نزد گرانمایگان ارجمند

به گیتی بران سان که اکنون تویی

نباید که داری سر بدخویی

بباشیم بر داد و یزدان‌پرست

نگیریم دست بدی را به دست

سخن هرچ بر گفتنش روی نیست

درختی بود کش بر و بوی نیست

وگر جان تو بسپرد راه آز

شود کار بی‌سود بر تو دراز

چو مهتر سراید سخن سخته به

ز گفتار بد کام پردخته به

ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد

که گفتی که چون تو ز مادر نزاد

به مردی و گردی و رای و خرد

همی بر نیاکان خود بگذرد

پدیدست نامت به هندوستان

به روم و به چین و به جادوستان

ازان پندها داشتم من سپاس

نیایش کنم روز و شب در سه‌پاس

ز یزدان همی آرزو خواستم

که اکنون بتو دل بیاراستم

که بینم پسندیده چهر ترا

بزرگی و گردی و مهر ترا

نشینیم با یکدگر شادکام

به یاد شهنشاه گیریم جام

کنون آنچ جستم همه یافتم

به خواهشگری تیز بشتافتم

به پیش تو آیم کنون بی‌سپاه

ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه

بیارم برت عهد شاهان داد

ز کیخسرو آغاز تا کیقباد

کنون شهریارا تو در کار من

نگه کن به کردار و آزار من

گر آن نیکویها که من کرده‌ام

همان رنجهایی که من برده‌ام

پرستیدن شهریاران همان

از امروز تا روز پیشی همان

چو پاداش آن رنج بند آیدم

که از شاه ایران گزند آیدم

همان به که گیتی نبیند کسی

چو بیند بدو در نماند بسی

بیابم بگویم همه راز خویش

ز گیتی برافرازم آواز خویش

به بازو ببندم یکی پالهنگ

بیاویز پایم به چرم پلنگ

ازان سان که من گردن ژنده پیل

ببستم فگنده به دریای نیل

چو از من گناهی بیابد پدید

ازان پس سر من بباید برید

سخنهای ناخوش ز من دور دار

به بدها دل دیو رنجور دار

مگوی آنچ هرگز نگفتست کس

به مردی مکن باد را در قفس

بزرگان به آتش نیابند راه

ز دریا گذر نیست بی‌آشناه

همان تابش مهر نتوان نهفت

نه روبه توان کرد با شیر جفت

تو بر راه من بر ستیزه مریز

که من خود یکی مایه‌ام در ستیز

ندیدست کس بند بر پای من

نه بگرفت پیل ژیان جای من

تو آن کن که از پادشاهان سزاست

مگرد از پی آنک آن نارواست

به مردی ز دل دور کن خشم و کین

جهان را به چشم جوانی مبین

به دل خرمی دار و بگذر ز رود

ترا باد از پاک یزدان درود

گرامی کن ایوان ما را به سور

مباش از پرستندهٔ خویش دور

چنان چون بدم کهتر کیقباد

کنون از تو دارم دل و مغز شاد

چو آیی به ایوان من با سپاه

هم‌ایدر به شادی بباشی دو ماه

برآساید از رنج مرد و ستور

دل دشمنان گردد از رشک کور

همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب

اگر دیر مانی بگیرد شتاب

ببینم ز تو زور مردان جنگ

به شمشیر شیر افگنی گر پلنگ

چو خواهی که لشکر به ایران بری

به نزدیک شاه دلیران بری

گشایم در گنجهای کهن

که ایدر فگندم به شمشیر بن

به پیش تو آرم همه هرچ هست

که من گرد کردم به نیروی دست

بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش

مکن بر دل ما چنین روز دخش

درم ده سپه را و تندی مکن

چو خوبی بیابی نژندی مکن

چو هنگام رفتن فراز آیدت

به دیدار خسرو نیاز آیدت

عنان با عنان تو بندم به راه

خرامان بیایم به نزدیک شاه

به پوزش کنم نرم خشم ورا

ببوسم سر و پای و چشم ورا

بپرسم ز بیدار شاه بلند

که پایم چرا کرد باید به بند

همه هرچ گفتم ترا یاد دار

بگویش به پرمایه اسفندیار

ز رستم چو بشنید بهمن سخن

روان گشت با موبد پاک‌تن

تهمتن زمانی به ره در بماند

زواره فرامرز را پیش خواند

کز ایدر به نزدیک دستان شوید

به نزد مه کابلستان شوید

بگویید کاسفندیار آمدست

جهان را یکی خواستار آمدست

به ایوانها تخت زرین نهید

برو جامهٔ خسرو آیین نهید

چنان هم که هنگام کاوس شاه

ازان نیز پرمایه‌تر پایگاه

بسازید چیزی که باید خورش

خورشهای خوب از پی پرورش

که نزدیک ما پور شاه آمدست

پر از کینه و رزمخواه آمدست

گوی نامدارست و شاهی دلیر

نیندیشد از جنگ یک دشت شیر

شوم پیش او گر پذیرد نوید

به نیکی بود هرکسی را امید

اگر نیکویی بینم اندر سرش

ز یاقوت و زر آورم افسرش

ندارم ازو گنج و گوهر دریغ

نه برگستوان و نه گوپال و تیغ

وگر بازگرداندم ناامید

نباشد مرا روز با او سپید

تو دانی که آن تابداده کمند

سر ژنده پیل اندر آرد به بند

زواره بدو گفت مندیش ازین

نجوید کسی رزم کش نیست کین

ندانم به گیتی چو اسفندیار

برای و به مردی یکی نامدار

نیاید ز مرد خرد کار بد

ندید او ز ما هیچ کردار بد

زواره بیامد به نزدیک زال

وزان روی رستم برافراخت یال

بیامد دمان تا لب هیرمند

سرش تیز گشته ز بیم گزند

عنان را گران کرد بر پیش رود

همی بود تا بهمن آرد درود

چو بهمن بیامد به پرده‌سرای

همی بود پیش پدر بر به پای

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

که پاسخ چه کرد آن یل نامدار

چو بشنید بنشست پیش پدر

بگفت آنچ بشنیده بد در بدر

نخستین درودش ز رستم بداد

پس‌انگاه گفتار او کرد یاد

همه دیده پیش پدر بازگفت

همان نیز نادیده اندر نهفت

بدو گفت چون رستم پیلتن

ندیده بود کس بهر انجمن

دل شیر دارد تن ژنده پیل

نهنگان برآرد ز دریای نیل

بیامد کنون تا لب هیرمند

ابی جوشن و خود و گرز و کمند

به دیدار شاه آمدستش نیاز

ندانم چه دارد همی با تو راز

ز بهمن برآشفت اسفندیار

ورا بر سر انجمن کرد خوار

بدو گفت کز مردم سرفراز

نزیبد که با زن نشیند به راز

وگر کودکان را بکاری بزرگ

فرستی نباشد دلیر و سترگ

تو گردنکشان را کجا دیده‌ای

که آواز روباه بشنیده‌ای

که رستم همی پیل جنگی کنی

دل نامور انجمن بشکنی

چنین گفت پس با پشوتن به راز

که این شیر رزم‌آور جنگ ساز

جوانی همی سازد از خویشتن

ز سالش همانا نیامد شکن

بفرمود کاسپ سیه زین کنید

به بالای او زین زرین کنید

پس از لشکر نامور صدسوار

برفتند با فرخ اسفندیار

بیامد دمان تا لب هیرمند

به فتراک بر گرد کرده کمند

ازین سو خروشی برآورد رخش

وزان روی اسپ یل تاج‌بخش

چنین تا رسیدند نزدیک آب

به دیدار هر دو گرفته شتاب

تهمتن ز خشک اندر آمد به رود

پیاده شد و داد یل را درود

پس از آفرین گفت کز یک خدای

همی خواستم تا بود رهنمای

که با نامداران بدین جایگاه

چنین تندرست آید و با سپاه

نشینیم یکجای و پاسخ دهیم

همی در سخن رای فرخ نهیم

چنان دان که یزدان گوای منست

خرد زین سخن رهنمای منست

که من زین سخنها نجویم فروغ

نگردم به هر کار گرد دروغ

که روی سیاوش گر دیدمی

بدین تازه‌رویی نگردیدمی

نمانی همی چز سیاوخش را

مر آن تاج‌دار جهان بخش را

خنک شاه کو چون تو دارد پسر

به بالا و فرت بنازد پدر

خنک شهر ایران که تخت ترا

پرستند بیدار بخت ترا

دژم گردد آنکس که با تو نبرد

بجوید سرش اندر آید به گرد

همه دشمنان از تو پر بیم باد

دل بدسگالان به دو نیم باد

همه ساله بخت تو پیروز باد

شبان سیه بر تو نوروز باد

چو بشنید گفتارش اسفندیار

فرود آمد از بارهٔ نامدار

گو پیلتن را به بر در گرفت

چو خشنود شد آفرین برگرفت

که یزدان سپاس ای جهان پهلوان

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

سزاوار باشد ستودن ترا

یلان جهان خاک بودن ترا

خنک آنک چون تو پسر باشدش

یکی شاخ بیند که بر باشدش

خنک آنک او را بود چون تو پشت

بود ایمن از روزگار درشت

خنک زال کش بگذرد روزگار

به گیتی بماند ترا یادگار

بدیدم ترا یادم آمد زریر

سپهدار اسپ‌افگن و نره شیر

بدو گفت رستم که ای پهلوان

جهاندار و بیدار و روشن‌روان

یکی آرزو دارم از شهریار

که باشم بران آرزو کامگار

خرامان بیایی سوی خان من

به دیدار روشن کنی جام من

سزای تو گر نیست چیزی که هست

بکوشیم و با آن بساییم دست

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که ای از یلان جهان یادگار

هرانکس کجا چون تو باشد به نام

همه شهر ایران بدو شادکام

نشاید گذر کردن از رای تو

گذشت از بر و بوم وز جای تو

ولیکن ز فرمان شاه جهان

نپیچم روان آشکار و نهان

به زابل نفرمود ما را درنگ

نه با نامداران این بوم جنگ

تو آن کن که بر یابی از روزگار

بران رو که فرمان دهد شهریار

تو خود بند بر پای نه بی‌درنگ

نباشد ز بند شهنشاه ننگ

ترا چون برم بسته نزدیک شاه

سراسر بدو بازگردد گناه

وزین بستگی من جگر خسته‌ام

به پیش تو اندر کمر بسته‌ام

نمانم که تا شب بمانی به بند

وگر بر تو آید ز چیزی گزند

همه از من انگار ای پهلوان

بدی ناید از شاه روشن‌روان

ازان پس که من تاج بر سر نهم

جهان را به دست تو اندر نهم

نه نزدیک دادار باشد گناه

نه شرم آیدم نیز از روی شاه

چو تو بازگردی به زابلستان

به هنگام بشکوفهٔ گلستان

ز من نیز یابی بسی خواسته

که گردد بر و بومت آراسته

بدو گفت رستم که ای نامدار

همی جستم از داور کردگار

که خرم کنم دل به دیدار تو

کنون چون بدیدم من آزار تو

دو گردن فرازیم پیر و جوان

خردمند و بیدار دو پهلوان

بترسم که چشم بد آید همی

سر از خوب خوش برگراید همی

همی یابد اندر میان دیو راه

دلت کژ کند از پی تاج و گاه

یکی ننگ باشد مرا زین سخن

که تا جاودان آن نگردد کهن

که چون تو سپهبد گزیده سری

سرافراز شیری و نام‌آوری

نیایی زمانی تو در خان من

نباشی بدین مرز مهمان من

گر این تیزی از مغز بیرون کنی

بکوشی و بر دیو افسون کنی

ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم

به دیدار تو رامش جان کنم

مگر بند کز بند عاری بود

شکستی بود زشت کاری بود

نبیند مرا زنده با بند کس

که روشن روانم برینست و بس

ز تو پیش بودند کنداوران

نکردند پایم به بند گران

به پاسخ چنین گفتش اسفندیار

که ای در جهان از گوان یادگار

همه راست گفتی نگفتی دروغ

به کژی نگیرند مردان فروغ

ولیکن پشوتن شناسد که شاه

چه فرمود تا من برفتم به راه

گر اکنون بیایم سوی خان تو

بوم شاد و پیروز مهمان تو

تو گردن بپیچی ز فرمان شاه

مرا تابش روز گردد سیاه

دگر آنک گر با تو جنگ آورم

به پرخاش خوی پلنگ آورم

فرامش کنم مهر نان و نمک

به من بر دگرگونه گردد فلک

وگر سربپیچم ز فرمان شاه

بدان گیتی آتش بود جایگاه

ترا آرزو گر چنین آمدست

یک امروز با می بساییم دست

که داند که فردا چه شاید بدن

بدین داستانی نباید زدن

بدو گفت رستم که ایدون کنم

شوم جامهٔ راه بیرون کنم

به یک هفته نخچیر کردم همی

به جای بره گور خوردم همی

به هنگام خوردن مرا باز خوان

چون با دوده بنشینی از پیش خوان

ازان جایگه رخش را برنشست

دل خسته را اندر اندیشه بست

بیامد دمان تا به ایوان رسید

رخ زال سام نریمان بدید

بدو گفت کای مهتر نامدار

رسیدم به نزدیک اسفندیار

سواریش دیدم چو سرو سهی

خردمند و با زیب و با فرهی

تو گفتی که شاه فریدون گرد

بزرگی دانایی او را سپرد

به دیدن فزون آمد از آگهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

چو رستم برفت از لب هیرمند

پراندیشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنمای

بیامد هم‌انگه به پرده سرای

چنین گفت با او یل اسفندیار

که کاری گرفتیم دشخوار خوار

به ایوان رستم مرا کار نیست

ورا نزد من نیز دیدار نیست

همان گر نیاید نخوانمش نیز

گر از ما یکی را برآید قفیز

دل زنده از کشته بریان شود

سر از آشناییش گریان شود

پشوتن بدو گفت کای نامدار

برادر که یابد چو اسفندیار

به یزدان که دیدم شما را نخست

که یک نامور با دگر کین نجست

دلم گشت زان کار چون نوبهار

هم از رستم و هم ز اسفندیار

چو در کارتان باز کردم نگاه

ببندد همی بر خرد دیو راه

تو آگاهی از کار دین و خرد

روانت همیشه خرد پرورد

بپرهیز و با جان ستیزه مکن

نیوشنده باش از برادر سخن

شنیدم همه هرچ رستم بگفت

بزرگیش با مردمی بود جفت

نساید دو پای ورا بند تو

نیاید سبک سوی پیوند تو

سوار جهان پور دستان سام

به بازی سراندر نیارد به دام

چنو پهلوانی ز گردنکشان

ندادست دانا به گیتی نشان

چگونه توان کرد پایش به بند

مگوی آنکه هرگز نیاید پسند

سخنهای ناخوب و نادلپذیر

سزد گر نگوید یل شیرگیر

بترسم که این کار گردد دراز

به زشتی میان دو گردن فراز

بزرگی و از شاه داناتری

به مردی و گردی تواناتری

یکی بزم جوید یکی رزم و کین

نگه کن که تا کیست با آفرین

چنین داد پاسخ ورا نامدار

که گر من بپیچم سر از شهریار

بدین گیتی‌اندر نکوهش بود

همان پیش یزدان پژوهش بود

دو گیتی به رستم نخواهم فروخت

کسی چشم دین را به سوزن ندوخت

بدو گفت هر چیز کامد ز پند

تن پاک و جان ترا سودمند

همه گفتم اکنون بهی برگزین

دل شهریاران نیازد به کین

سپهبد ز خوالیگران خواست خوان

کسی را نفرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد جام می برگرفت

ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت

ازان مردی خود همی یاد کرد

به یاد شهنشاه جامی بخورد

همی بود رستم به ایوان خویش

ز خوردن نگه داشت پیمان خویش

چو چندی برآمد نیامد کسی

نگه کرد رستم به ره بر بسی

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت

ز مغز دلیر آب برتر گذشت

بخندید و گفت ای برادر تو خوان

بیارای و آزادگان را بخوان

گرینست آیین اسفندیار

تو آیین این نامدار یاددار

بفرمود تا رخش را زین کنند

همان زین به آرایش چین کنند

شوم باز گویم به اسفندیار

کجا کار ما را گرفتست خوار

نشست از بر رخش چون پیل مست

یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

بیامد دمان تا به نزدیک آب

سپه را به دیدار او بد شتاب

هرانکس که از لشکر او را بدید

دلش مهر و پیوند او برگزید

همی گفت هرکس که این نامدار

نماند به کس جز به سام سوار

برین کوههٔ زین که آهنست

همان رخش گویی که آهرمنست

اگر هم نبردش بود ژنده پیل

برافشاند از تارک پیل نیل

کسی مرد ازین سان به گیتی ندید

نه از نامداران پیشین شنید

خرد نیست اندر سر شهریار

که جوید ازین نامور کارزار

برین سان همی از پی تاج و گاه

به کشتن دهد نامداری چو ماه

به پیری سوی گنج یازان ترست

به مهر و به دیهیم نازان ترست

همی آمد از دور رستم چو شیر

به زیر اندرون اژدهای دلیر

چو آمد به نزدیک اسفندیار

هم‌انگه پذیره شدش نامدار

بدو گفت رستم که ای پهلوان

نوآیین و نوساز و فرخ جوان

خرامی نیرزید مهمان تو

چنین بود تا بود پیمان تو

سخن هرچ گویم همه یاد گیر

مشو تیز با پیر بر خیره خیر

همی خویشتن را بزرگ آیدت

وزین نامداران سترگ آیدت

همانا به مردی سبک داریم

به رای و به دانش تنک داریم

به گیتی چنان دان که رستم منم

فروزندهٔ تخم نیرم منم

بخاید ز من چنگ دیو سپید

بسی جاودان را کنم ناامید

بزرگان که دیدند ببر مرا

همان رخش غران هژبر مرا

چو کاموس جنگی چو خاقان چین

سواران جنگی و مردان کین

که از پشت زینشان به خم کمند

ربودم سر و پای کردم به بند

نگهدار ایران و توران منم

به هر جای پشت دلیران منم

ازین خواهش من مشو بدگمان

مدان خویشتن برتر از آسمان

من از بهر این فر و اورند تو

بجویم همی رای و پیوند تو

نخواهم که چون تو یکی شهریار

تبه دارد از چنگ من روزگار

که من سام یل رابخوانم دلیر

کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

به گیتی منم زو کنون یادگار

دگر شاهزاده یل اسفندیار

بسی پهلوان جهان بوده‌ام

سخنها ز هر گونه بشنوده‌ام

سپاسم ز یزدان که بگذشت سال

بدیدم یکی شاه فرخ همال

که کین خواهد از مرد ناپاک دین

جهانی بروبر کنند آفرین

توی نامور پرهنر شهریار

به جنگ اندرون افسر کارزار

بخندید از رستم اسفندیار

بدو گفت کای پور سام سوار

شدی تنگدل چون نیامد خرام

نجستم همی زین سخن کام و نام

چنین گرم بد روز و راه دراز

نکردم ترا رنجه تندی مساز

همی گفتم از بامداد پگاه

به پوزش بسازم سوی داد راه

به دیدار دستان شوم شادمان

به تو شاد دارم روان یک زمان

کنون تو بدین رنج برداشتی

به دشت آمدی خانه بگذاشتی

به آرام بنشین و بردار جام

ز تندی و تیزی مبر هیچ نام

به دست چپ خویش بر جای کرد

ز رستم همی مجلس آرای کرد

جهاندیده گفت این نه جای منست

بجایی نشینم که رای منست

به بهمن بفرمود کز دست راست

نشستی بیارای ازان کم سزاست

چنین گفت با شاهزاده به خشم

که آیین من بین و بگشای چشم

هنر بین و این نامور گوهرم

که از تخمهٔ سام کنداورم

هنر باید از مرد و فر و نژاد

کفی راد دارد دلی پر ز داد

سزاوار من گر ترا نیست جای

مرا هست پیروزی و هوش و رای

ازان پس بفرمود فرزند شاه

که کرسی زرین نهد پیش گاه

بدان تا گو نامور پهلوان

نشیند بر شهریار جوان

بیامد بران کرسی زر نشست

پر از خشم بویا ترنجی بدست

چنین گفت با رستم اسفندیار

که این نیک دل مهتر نامدار

من ایدون شنیدستم از بخردان

بزرگان و بیداردل موبدان

ازان برگذشته نیاکان تو

سرافراز و دین‌دار و پاکان تو

که دستان بدگوهر دیوزاد

به گیتی فزونی ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند

همی رستخیز جهان داشتند

تنش تیره بد موی و رویش سپید

چو دیدش دل سام شد ناامید

بفرمود تا پیش دریا برند

مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

بیامد بگسترد سیمرغ پر

ندید اندرو هیچ آیین و فر

ببردش به جایی که بودش کنام

ز دستان مر او را خورش بود کام

اگر چند سیمرغ ناهار بود

تن زال پیش اندرش خوار بود

بینداختش پس به پیش کنام

به دیدار او کس نبد شادکام

همی خورد افگنده مردار اوی

ز جامه برهنه تن خوار اوی

چو افگند سیمرغ بر زال مهر

برو گشت زین گونه چندی سپهر

ازان پس که مردار چندی چشید

برهنه سوی سیستانش کشید

پذیرفت سامش ز بی‌بچگی

ز نادانی و دیوی و غرچگی

خجسته بزرگان و شاهان من

نیای من و نیکخواهان من

ورا برکشیدند و دادند چیز

فراوان برین سال بگذشت نیز

یکی سرو بد نابسوده سرش

چو با شاخ شد رستم آمد برش

ز مردی و بالا و دیدار اوی

به گردون برآمد چنین کار اوی

برین گونه ناپارسایی گرفت

ببالید و پس پادشاهی گرفت

بدو گفت رستم که آرام گیر

چه گویی سخنهای نادلپذیر

دلت بیش کژی بپالد همی

روانت ز دیوان ببالد همی

تو آن گوی کز پادشاهان سزاست

نگوید سخن پادشا جز که راست

جهاندار داند که دستان سام

بزرگست و بادانش و نیک‌نام

همان سام پور نریمان بدست

نریمان گرد از کریمان بدست

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

به گیتی بدی خسرو تاجور

همانا شنیدستی آواز سام

نبد در زمانه چنو نیک‌نام

بکشتش به طوس اندرون اژدها

که از چنگ او کس نیابد رها

به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ

ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ

به دریا سر ماهیان برفروخت

هم‌اندر هوا پر کرگس بسوخت

همی پیل را درکشیدی به دم

دل خرم از یاد او شدم دژم

و دیگر یکی دیو بد بدگمان

تنش بر زمین و سرش به آسمان

که دریای چین تا میانش بدی

ز تابیدن خور زیانش بدی

همی ماهی از آب برداشتی

سر از گنبد ماه بگذاشتی

به خورشید ماهیش بریان شدی

ازو چرخ گردنده گریان نشدی

دو پتیاره زین گونه پیچان شدند

ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند

همان مادرم دخت مهراب بود

بدو کشور هند شاداب بود

که ضحاک بودیش پنجم پدر

ز شاهان گیتی برآورده سر

نژادی ازین نامورتر کراست

خردمند گردن نپیچد ز راست

دگر آنک اندر جهان سربسر

یلان را ز من جست باید هنر

همان عهد کاوس دارم نخست

که بر من بهانه نیارند جست

همان عهد کیخسرو دادگر

که چون او نبست از کیان کس کمر

زمین را سراسر همه گشته‌ام

بسی شاه بیدادگر کشته‌ام

چو من برگذشتم ز جیحون بر آب

ز توران به چین آمد افراسیاب

ز کاوس در جنگ هاماوران

به تنها برفتم به مازندران

نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید

نه سنجه نه اولاد غندی نه بید

همی از پی شاه فرزند را

بکشتم دلیر خردمند را

که گردی چو سهراب هرگز نبود

به زور و به مردی و رزم آزمود

ز پانصد همانا فزونست سال

که تا من جدا گشتم از پشت زال

همی پهلوان بودم اندر جهان

یکی بود با آشکارم نهان

به سام فریدون فرخ‌نژاد

که تاج بزرگی به سر بر نهاد

ز تخت اندرآورد ضحاک را

سپرد آن سر و تاج او خاک را

دگر سام کو بود ما را نیا

ببرد از جهان دانش و کیمیا

سه دیگر که چون من ببستم کمر

تن آسان شد اندر جهان تاجور

بران خرمی روز هرگز نبود

پی مرد بی‌راه بر دز نبود

که من بودم اندر جهان کامران

مرا بود شمشیر و گرز گران

بدان گفتم این تا بدانی همه

تو شاهی و گردنکشان چون رمه

تو اندر زمانه رسیده نوی

اگر چند با فر کیخسروی

تن خویش بینی همی در جهان

نه‌ای آگه از کارهای نهان

چو بسیار شد گفتها می‌خوریم

به می جان اندیشه را بشکریم

چو از رستم اسفندیار این شنید

بخندید و شادان دلش بردمید

بدو گفت ازین رنج و کردار تو

شنیدم همه درد و تیمار تو

کنون کارهایی که من کرده‌ام

ز گردنکشان سر برآورده‌ام

نخستین کمر بستم از بهر دین

تهی کردم از بت‌پرستان زمین

کس از جنگجویان گیتی ندید

که از کشتگان خاک شد ناپدید

نژاد من از تخم گشتاسپست

که گشتاسپ از تخم لهراسپست

که لهراسپ بد پور اورند شاه

که او را بدی از مهان تاج و گاه

هم اورند از گوهر کی‌پشین

که کردی پدر بر پشین آفرین

پشین بود از تخمهٔ کیقباد

خردمند شاهی دلش پر ز داد

همی رو چنین تا فریدون شاه

که شاه جهان بود و زیبای گاه

همان مادرم دختر قیصرست

کجا بر سر رومیان افسرست

همان قیصر از سلم دارد نژاد

ز تخم فریدون با فر و داد

همان سلم پور فریدون گرد

که از خسروان نام شاهی ببرد

بگویم من و کس نگوید که نیست

که بی‌راه بسیار و راه اندکیست

تو آنی که پیش نیاکان من

بزرگان بیدار و پاکان من

پرستنده بودی همی با نیا

نجویم همی زین سخن کیمیا

بزرگی ز شاهان من یافتی

چو در بندگی تیز بشتافتی

ترا بازگویم همه هرچ هست

یکی گر دروغست بنمای دست

که تا شاه گشتاسپ را داد تخت

میان بسته دارم به مردی و بخت

هرانکس که رفت از پی دین به چین

بکردند زان پس برو آفرین

ازان پس که ما را به گفت گرزم

ببستم پدر دور کردم ز بزم

به لهراسپ از بند من بد رسید

شد از ترک روی زمین ناپدید

بیاورد جاماسپ آهنگران

که ما را گشاید ز بند گران

همان کار آهنگران دیر بود

مرا دل بر آهنگ شمشیر بود

دلم تنگ شد بانگشان بر زدم

تن از دست آهنگران بستدم

برافراختم سر ز جای نشست

غل و بند بر هم شکستم به دست

گریزان شد ارجاسپ از پیش من

بران سان یکی نامدار انجمن

به مردی ببستم کمر بر میان

همی رفتم از پس چو شیر ژیان

شنیدی که در هفتخوان پیش من

چه آمد ز شیران و از اهرمن

به چاره به رویین‌دژ اندر شدم

جهانی بران گونه بر هم زدم

بجستم همه کین ایرانیان

به خون بزرگان ببستم میان

به توران و چین آنچ من کرده‌ام

همان رنج و سختی که من برده‌ام

همانا ندیدست گور از پلنگ

نه از شست ملاح کام نهنگ

ز هنگام تور و فریدون گرد

کس اندر جهان نام این دژ نبرد

یکی تیره دژ بر سر کوه بود

که از برتری دور از انبوه بود

چو رفتم همه بت‌پرستان بدند

سراسیمه برسان مستان بدند

به مردی من آن باره را بستدم

بتان را همه بر زمین بر زدم

برافراختم آتش زردهشت

که با مجمر آورده بود از بهشت

به پیروزی دادگر یک خدای

به ایران چنان آمدم باز جای

که ما را به هر جای دشمن نماند

به بتخانه‌ها در برهمن نماند

به تنها تن خویش جستم نبرد

به پرخاش تیمار من کس نخورد

سخنها به ما بر کنون شد دراز

اگر تشنه‌ای جام می را فراز

چنین گفت رستم به اسفندیار

که کردار ماند ز ما یادگار

کنون داده باش و بشنو سخن

ازین نامبردار مرد کهن

اگر من نرفتی به مازندران

به گردن برآورده گرز گران

کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس

شده گوش کر یکسر از بانگ کوس

که کندی دل و مغز دیو سپید

که دارد به بازوی خویش این امید

سر جادوان را بکندم ز تن

ستودان ندیدند و گور و کفن

ز بند گران بردمش سوی تخت

شد ایران بدو شاد و او نیکبخت

مرا یار در هفتخوان رخش بود

که شمشیر تیزم جهان‌بخش بود

وزان پس که شد سوی هاماوران

ببستند پایش به بند گران

ببردم ز ایرانیان لشکری

به جایی که بد مهتری گر سری

بکشتم به جنگ اندرون شاهشان

تهی کردم آن نامور گاهشان

جهاندار کاوس کی بسته بود

ز رنج و ز تیمار دل خسته بود

بیاوردم از بند کاوس را

همان گیو و گودرز و هم طوس را

به ایران بد افراسیاب آن زمان

جهان پر ز درد از بد بدگمان

به ایران کشیدم ز هاماوران

خود و شاه با لشکری بی‌کران

شب تیره تنها برفتم ز پیش

همه نام جستم نه آرام خویش

چو دید آن درفشان درفش مرا

به گوش آمدش بانگ رخش مرا

بپردخت ایران و شد سوی چین

جهان شد پر از داد و پر آفرین

گر از یال کاوس خون آمدی

ز پشتش سیاوش چون آمدی

وزو شاه کیخسرو پاک و راد

که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

پدرم آن دلیر گرانمایه مرد

ز ننگ اندران انجمن خاک خورد

که لهراسپ را شاه بایست خواند

ازو در جهان نام چندین نماند

چه نازی بدین تاج گشتاسپی

بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند

نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گوید مراکاین نیوش

به گرز گرانش بمالم دو گوش

من از کودکی تا شدستم کهن

بدین گونه از کس نبردم سخن

مرا خواری از پوزش و خواهش است

وزین نرم گفتن مرا کاهش است

ز تیزیش خندان شد اسفندیار

بیازید و دستش گرفت استوار

بدو گفت کای رستم پیلتن

چنانی که بشنیدم از انجمن

ستبرست بازوت چون ران شیر

برو یال چون اژدهای دلیر

میان تنگ و باریک همچون پلنگ

به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ

بیفشارد چنگش میان سخن

ز برنا بخندید مرد کهن

ز ناخن فرو ریختش آب زرد

همانا نجنبید زان‌درد مرد

گرفت آن زمان دست مهتر به دست

چنین گفت کای شاه یزدان‌پرست

خنک شاه گشتاسپ آن نامدار

کجا پور دارد چو اسفندیار

خنک آنک چون تو پسر زاید او

همی فر گیتی بیفزاید او

همی گفت و چنگش به چنگ اندرون

همی داشت تا چهر او شد چو خون

همان ناخنش پر ز خوناب کرد

سپهبد بروها پر از تاب کرد

بخندید ازو فرخ اسفندیار

چنین گفت کای رستم نامدار

تو امروز می خور که فردا به رزم

بپیچی و یادت نیاید ز بزم

چو من زین زرین نهم بر سپاه

به سر بر نهم خسروانی کلاه

به نیزه ز اسپت نهم بر زمین

ازان پس نه پرخاش جویی نه کین

دو دستت ببندم برم نزد شاه

بگویم که من زو ندیدم گناه

بباشیم پیشش به خواهشگری

بسازیم هرگونه‌ای داوری

رهانم ترا از غم و درد و رنج

بیابی پس از رنج خوبی و گنج

بخندید رستم ز اسفندیار

بدو گفت سیر آیی از کارزار

کجا دیده‌ای رزم جنگاوران

کجا یافتی باد گرز گران

اگر بر جزین روی گردد سپهر

بپوشید میان دو تن روی مهر

به جای می سرخ کین آوریم

کمند نبرد و کمین آوریم

غو کوس خواهیم از آوای رود

به تیغ و به گوپال باشد درود

ببینی تو ای فرخ اسفندیار

گراییدن و گردش کارزار

چو فردا بیایی به دشت نبرد

به آورد مرد اندر آید به مرد

ز باره به آغوش بردارمت

ز میدان به نزدیک زال آرمت

نشانمت بر نامور تخت عاج

نهم بر سرت بر دل‌افروز تاج

کجا یافتستم من از کیقباد

به مینو همی جان او باد شاد

گشایم در گنج و هر خواسته

نهم پیش تو یکسر آراسته

دهم بی‌نیازی سپاه ترا

به چرخ اندر آرم کلاه ترا

ازان پس بیابم به نزدیک شاه

گرازان و خندان و خرم به راه

به مردی ترا تاج بر سر نهم

سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم

ازان پس ببندم کمر بر میان

چنانچون ببستم به پیش کیان

همه روی پالیز بی خو کنم

ز شادی تن خویش را نو کنم

چو تو شاه باشی و من پهلوان

کسی را به تن در نباشد روان

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که گفتار بیشی نیاید به کار

شکم گرسنه روز نیمی گذشت

ز گفتار پیکار بسیار گشت

بیارید چیزی که دارید خوان

کسی را که بسیار گوید مخوان

چو بنهاد رستم به خوردن گرفت

بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

یل اسفندیار و گوان یکسره

ز هر سو نهادند پیشش بره

بفرمود مهتر که جام آورید

به جای می پخته خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز می

چه گوید چه آرد ز کاوس کی

بیاورد یک جام می میگسار

که کشتی بکردی بروبر گذار

به یاد شهنشاه رستم بخورد

برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد

همان جام را کودک میگسار

بیاورد پر بادهٔ شاهوار

چنین گفت پس با پشوتن به راز

که بر می نیاید به آبت نیاز

چرا آب بر جام می بفگنی

که تیزی نبیند کهن بشکنی

پشوتن چنین گفت با میگسار

که بی‌آب جامی می افگن بیار

می آورد و رامشگران را بخواند

ز رستم همی در شگفتی بماند

چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز

ز می لعل شد رستم سرفراز

چنین گفت با او یل اسفندیار

که شادان بدی تا بود روزگار

می و هرچ خوردی ترا نوش باد

روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم که ای نامدار

همیشه خرد بادت آموزگار

هران می که با تو خورم نوش گشت

روان خردمند را توش گشت

گر این کینه از مغز بیرون کنی

بزرگی و دانش برافزون کنی

ز دشت اندرآیی سوی خان من

بوی شاد یک چند مهمان من

سخن هرچ گفتم بجای آورم

خرد پیش تو رهنمای آورم

بیاسای چندی و با بد مکوش

سوی مردمی یاز و بازآر هوش

چنین گفت با او یل اسفندیار

که تخمی که هرگز نروید مکار

تو فردا ببینی ز مردان هنر

چو من تاختن را ببندم کمر

تن خویش را نیز مستای هیچ

به ایوان شو و کار فردا بسیچ

ببینی که من در صف کارزار

چنانم چو با باده و میگسار

چو از شهر زاول به ایران شوم

به نزدیک شاه و دلیران شوم

هنر بیش بینی ز گفتار من

مجوی اندرین کار تیمار من

دل رستم از غم پراندیشه شد

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

که گر من دهم دست بند ورا

وگر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو به نفرین و بد

گزاینده رسمی نو آیین و بد

هم از بند او بد شود نام من

بد آید ز گشتاسپ انجام من

به گرد جهان هرک راند سخن

نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست

به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آید به دشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهریاری جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت

برین بر پس از مرگ نفرین بود

همان نام من نیز بی‌دین بود

وگر من شوم کشته بر دست اوی

نماند به زاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگیرد کسی نیز نام

ولیکن همی خوب گفتار من

ازین پس بگویند بر انجمن

چنین گفت پس با سرافراز مرد

که اندیشه روی مرا زرد کرد

که چندین بگویی تو از کار بند

مرا بند و رای تو آید گزند

مگر کاسمانی سخن دیگرست

که چرخ روان از گمان برترست

همه پند دیوان پذیری همی

ز دانش سخن برنگیری همی

ترا سال برنامد از روزگار

ندانی فریب بد شهریار

تو یکتادلی و ندیده‌جهان

جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت

نیابد همی سیری از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا

بهر سختئی پروراند ترا

به روی زمین یکسر اندیشه کرد

خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار

کجا سر نپیچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آید گزند

بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم

وزین داستان خاک بالین کنیم

همی جان من در نکوهش کنی

چرا دل نه اندر پژوهش کنی

به تن رنج کاری تو بر دست خویش

جز از بدگمانی نیایدت پیش

مکن شهریارا جوانی مکن

چنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژند

میاور به جان خود و من گزند

ز یزدان و از روی من شرم‌دار

مخور بر تن خویشتن زینهار

ترا بی‌نیازیست از جنگ من

وزین کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه

که بر دست من گشت خواهی تباه

بماند به گیتی ز من نام بد

به گشتاسپ بادا سرانجام بد

چو بشنید گردنکش اسفندیار

بدو گفت کای رستم نامدار

به دانای پیشی نگر تا چه گفت

بدانگه که جان با خرد کرد جفت

که پیر فریبنده کانا بود

وگر چند پیروز و دانا بود

تو چندین همی بر من افسون کنی

که تا چنبر از یال بیرون کنی

تو خواهی که هرکس که این بشنود

بدین خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک رای

ترا مرد هشیار نیکی‌فزای

بگویند کو با خرام و نوید

بیامد ورا کرد چندی امید

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

ازان پس که جز جنگ کاری نیافت

همی خواهش او همه خوار داشت

زبانی پر از تلخ گفتار داشت

بدانی که من سر ز فرمان شاه

نتابم نه از بهر تخت و کلاه

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت

بدویست دوزخ بدو هم بهشت

ترا هرچ خوردی فزاینده باد

بداندیشگان را گزاینده باد

تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی

سخن هرچ دیدی به دستان بگوی

سلیحت همه جنگ را ساز کن

ازین پس مپیمای با من سخن

پگاه آی در جنگ من چاره‌ساز

مکن زین سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببینی به آوردگاه

که گیتی شود پیش چشمت سیاه

بدانی که پیکار مردان مرد

چگونه بود روز جنگ و نبرد

بدو گفت رستم که ای شیرخوی

ترا گر چنین آمدست آرزوی

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را به گوپال درمان کنم

تو در پهلوی خویش بشنیده‌ای

به گفتار ایشان بگرویده‌ای

که تیغ دلیران بر اسفندیار

به آوردگه بر، نیاید به کار

ببینی تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نیز با نامداران مرد

به خویی به آوردگه بر، نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همی گوهر آن خنده را بنده شد

به رستم چنین گفت کای نامجوی

چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی

چو فردا بیابی به دشت نبرد

ببینی تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه

یگانه یکی مردمم چون گروه

گر از گرز من باد یابد سرت

بگرید به درد جگر مادرت

وگر کشته آیی به آوردگاه

ببندمت بر زین برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهریار

نجوید به آوردگه کارزار

چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای

زمانی همی بود بر در به پای

به کریاس گفت ای سرای امید

خنک روز کاندر تو بد جمشید

همایون بدی گاه کاوس کی

همان روز کیخسرو نیک‌پی

در فرهی بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزایی نشست

شنید این سخنها یل اسفندیار

پیاده بیامد بر نامدار

به رستم چنین گفت کای سرگرای

چرا تیز گشتی به پرده‌سرای

سزد گر برین بوم زابلستان

نهد دانشی نام غلغلستان

که مهمان چو سیر آید از میزبان

به زشتی برد نام پالیزبان

سراپرده را گفت بد روزگار

که جمشید را داشتی بر کنار

همان روز کز بهر کاوس شاه

بدی پرده و سایهٔ بارگاه

کجا راه یزدان همی بازجست

همی خواستی اختران را درست

زمین زو سراسر پرآشوب بود

پر از خنجر و غارت و چوب بود

کنون مایه‌دار تو گشتاسپ است

به پیش وی اندر چو جاماسپ است

نشسته به یک دست او زردهشت

که با زند واست آمدست از بهشت

به دیگر پشوتن گو نیک مرد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

به پیش اندرون فرخ اسفندیار

کزو شاد شد گردش روزگار

دل نیک‌مردان بدو زنده شد

بد از بیم شمشیر او بنده شد

بیامد بدر پهلوان سوار

پس‌اندر همی دیدش اسفندیار

چو برگشت ازو با پشوتن بگفت

که مردی و گردی نشاید نهفت

ندیدم بدین گونه اسپ و سوار

ندانم که چون خیزد از کارزار

یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ

اگر با سلیح اندر آید به جنگ

اگر با سلیح نبردی بود

همانا که آیین مردی بود

به بالا همی بگذرد فر و زیب

بترسم که فردا ببیند نشیب

همی سوزد از مهر فرش دلم

ز فرمان دادار دل نگسلم

چو فردا بیاید به آوردگاه

کنم روز روشن بروبر سیاه

پشوتن بدو گفت بشنو سخن

همی گویمت ای برادر مکن

ترا گفتم و بیش گویم همی

که از راستی دل نشویم همی

میازار کس را که آزاد مرد

سر اندر نیارد به آزار و درد

بخسب امشب و بامداد پگاه

برو تا به ایوان او بی‌سپاه

بایوان او روز فرخ کنیم

سخن هرچ گویند پاسخ کنیم

همه کار نیکوست زو در جهان

میان کهان و میان مهان

همی سر نپیچد ز فرمان تو

دلش راست بینم به پیمان تو

تو با او چه گویی به کین و به خشم

بشوی از دلت کین وز خشم چشم

یکی پاسخ آوردش اسفندیار

که بر گوشهٔ گلستان رست خار

چنین گفت کز مردم پاک‌دین

همانا نزیبد که گوید چنین

گر ایدونک دستور ایران توی

دل و گوش و چشم دلیران توی

همی خوب داری چنین راه را

خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تیمار ما باد گشت

همان دین زردشت بیداد گشت

که گوید که هر کو ز فرمان شاه

بپیچد به دوزخ بود جایگاه

مرا چند گویی گنهکار شو

ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تو گویی و من خود چنین کی کنم

که از رای و فرمان او پی کنم

گر ایدونک ترسی همی از تنم

من امروز ترس ترا بشکنم

کسی بی‌زمانه به گیتی نمرد

نمرد آنک نام بزرگی ببرد

تو فردا ببینی که بر دشت جنگ

چه کار آورم پیش چنگی پلنگ

پشوتن بدو گفت کای نامدار

چنین چند گویی تو از کارزار

که تا تو رسیدی به تیر و کمان

نبد بر تو ابلیس را این گمان

به دل دیو را راه دادی کنون

همی نشنوی پند این رهنمون

دلت خیره بینم همی پر ستیز

کنون هرچ گفتم همه ریزریز

چگونه کنم ترس را از دلم

بدین سان کز اندیشه‌ها بگسلم

دو جنگی دو شیر و دو مرد دلیر

چه دانم که پشت که آید به زیر

ورا نامور هیچ پاسخ نداد

دلش گشت پر درد و سر پر ز باد

چو رستم بیامد به ایوان خویش

نگه کرد چندی به دیوان خویش

زواره بیامد به نزدیک اوی

ورا دید پژمرده و زردروی

بدو گفت رو تیغ هندی بیار

یکی جوشن و مغفری نامدار

کمان آر و برگستوان آر و ببر

کمند آر و گرز گران آر و گبر

زواره بفرمود تا هرچ گفت

بیاورد گنجور او از نهفت

چو رستم سلیح نبردش بدید

سرافشاند و باد از جگر برکشید

چنین گفت کای جوشن کارزار

برآسودی از جنگ یک روزگار

کنون کار پیش آمدت سخت باش

به هر جای پیراهن بخت باش

چنین رزمگاهی که غران دو شیر

به جنگ اندر آیند هر دو دلیر

کنون تا چه پیش آرد اسفندیار

چه بازی کند در دم کارزار

چو بشنید دستان ز رستم سخن

پراندیشه شد جان مرد کهن

بدو گفت کای نامور پهلوان

چه گفتی کزان تیره گشتم روان

تو تا بر نشستی بزین نبرد

نبودی مگر نیک دل رادمرد

همیشه دل از رنج پرداخته

به فرمان شاهان سرافراخته

بترسم که روزت سرآید همی

گر اختر به خواب اندر آید همی

همی تخم دستان ز بن برکنند

زن و کودکان را به خاک افگنند

به دست جوانی چو اسفندیار

اگر تو شوی کشته در کارزار

نماند به زاولستان آب و خاک

بلندی بر و بوم گردد مغاک

ور ایدونک او را رسد زین گزند

نباشد ترا نیز نام بلند

همی هرکسی داستانها زنند

برآورده نام ترا بشکرند

که او شهریاری ز ایران بکشت

بدان کو سخن گفت با وی درشت

همی باش در پیش او بر به پای

وگرنه هم‌اکنون بپرداز جای

به بیغوله‌ای شو فرود از مهان

که کس نشنود نامت اندر جهان

کزین بد ترا تیره گردد روان

بپرهیز ازین شهریار جوان

به گنج و به رنج این روان بازخر

مبر پیش دیبای چینی تبر

سپاه ورا خلعت آرای نیز

ازو باز خر خویشتن را به چیز

چو برگردد او از لب هیرمند

تو پای اندر آور به رخش بلند

چو ایمن شدی بندگی کن به راه

بدان تا ببینی یکی روی شاه

چو بیند ترا کی کند شاه بد

خود از شاه کردار بد کی سزد

بدو گفت رستم که ای مرد پیر

سخنها برین گونه آسان مگیر

به مردی مرا سال بسیار گشت

بد و نیک چندی بسر بر گذشت

رسیدم به دیوان مازندران

به رزم سواران هاماوران

همان رزم کاموس و خاقان چین

که لرزان بدی زیر ایشان زمین

اگر من گریزم ز اسفندیار

تو در سیستان کاخ و گلشن مدار

چو من ببر پوشم به روز نبرد

سر هور و ماه اندرآرم به گرد

ز خواهش که گفتی بسی رانده‌ام

بدو دفتر کهتری خوانده‌ام

همی خوار گیرد سخنهای من

بپیچد سر از دانش و رای من

گر او سر ز کیوان فرود آردی

روانش بر من درود آردی

ازو نیستی گنج و گوهر دریغ

نه برگستوان و نه گوپال و تیغ

سخن چند گفتم به چندین نشست

ز گفتار باد است ما را به دست

گر ایدونک فردا کند کارزار

دل از جان او هیچ رنجه مدار

نپیچم به آورد با او عنان

نه گوپال بیند نه زخم سنان

نبندم به آوردگاه راه اوی

بنیرو نگیرم کمرگاه اوی

ز باره به آغوش بردارمش

به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش

بیارم نشانم بر تخت ناز

ازان پس گشایم در گنج باز

چو مهمان من بوده باشد سه روز

چهارم چو از چرخ گیتی فروز

بیندازد آن چادر لاژورد

پدید آید از جام یاقوت زرد

سبک باز با او ببندم کمر

وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دل‌افروز تاج

ببندم کمر پیش او بنده‌وار

نجویم جدایی ز اسفندیار

تو دانی که من پیش تخت قباد

چه کردم به مردی تو داری به یاد

بخندید از گفت او زال زر

زمانی بجنبید ز اندیشه سر

بدو گفت زال ای پسر این سخن

مگوی و جدا کن سرش را ز بن

که دیوانگان این سخن بشنوند

بدین خام گفتار تو نگروند

قبادی به جایی نشسته دژم

نه تخت و کلاه و نه گنج کهن

چو اسفندیاری که فعفور چین

نویسد همی نام او بر نگین

تو گویی که از باره بردارمش

به بر بر سوی خان زال آرمش

نگوید چنین مردم سالخورد

به گرد در ناسپاسی مگرد

بگفت این و بنهاد سر بر زمین

همی خواند بر کردگار آفرین

همی گفت کای داور کردگار

بگردان تو از ما بد روزگار

برین گوه تا خور برآمد ز کوه

نیامد زبانش ز گفتن ستوه

شد روز رستم بپوشید گبر

نگهبان تن کرد بر گبر ببر

کمندی به فتراک زین‌بر ببست

بران بارهٔ پیل پیکر نشست

بفرمود تا شد زواره برش

فراوان سخن راند از لشکرش

بدو گفت رو لشکر آرای باش

بر کوههٔ ریگ بر پای باش

بیامد زواره سپه گرد کرد

به میدان کار و به دشت نبرد

تهمتن همی رفت نیزه به دست

چو بیرون شد از جایگاه نشست

سپاهش برو خواندند آفرین

که بی‌تو مباد اسپ و گوپال و زین

همی رفت رستم زواره پسش

کجا بود در پادشاهی کسش

بیامد چنان تا لب هیرمند

همه دل پر از باد و لب پر ز پند

سپه با برادر هم آنجا بماند

سوی لشکر شاه ایران براند

چنین گفت پس با زواره به راز

که مردیست این بدرگ دیوساز

بترسم که بااو نیارم زدن

ندانم کزین پس چه شاید بدن

تو اکنون سپه را هم ایدر بدار

شوم تا چه پیش آورد روزگار

اگر تند یابمش هم زان نشان

نخواهم ز زابلستان سرکشان

به تنها تن خویش جویم نبرد

ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد

کسی باشد از بخت پیروز و شاد

که باشد همیشه دلش پر ز داد

گذشت از لب رود و بالا گرفت

همی ماند از کار گیتی شگفت

خروشید کای فرخ اسفندیار

هماوردت آمد برآرای کار

چو بشنید اسفندیار این سخن

ازان شیر پرخاشجوی کهن

بخندید و گفت اینک آراستم

بدانگه که از خواب برخاستم

بفرمود تا جوشن و خود اوی

همان ترکش و نیزهٔ جنگجوی

ببردند و پوشید روشن برش

نهاد آن کلاه کیی بر سرش

بفرمود تا زین بر اسپ سیاه

نهادند و بردند نزدیک شاه

چو جوشن بپوشید پرخاشجوی

ز زور و ز شادی که بود اندر اوی

نهاد آن بن نیزه را بر زمین

ز خاک سیاه اندر آمد به زین

بسان پلنگی که بر پشت گور

نشیند برانگیزد از گور شور

سپه در شگفتی فروماندند

بران نامدار آفرین خواندند

همی شد چو نزد تهمتن رسید

مر او را بران باره تنها بدید

پس از بارگی با پشوتن بگفت

که ما را نباید بدو یار و جفت

چو تنهاست ما نیز تنها شویم

ز پستی بران تند بالا شویم

بران گونه رفتند هر دو به رزم

تو گفتی که اندر جهان نیست بزم

چو نزدیک گشتند پیر و جوان

دو شیر سرافراز و دو پهلوان

خروش آمد از بارهٔ هر دو مرد

تو گفتی بدرید دشت نبرد

چنین گفت رستم به آواز سخت

که ای شاه شادان‌دل و نیک‌بخت

ازین گونه مستیز و بد را مکوش

سوی مردمی یاز و بازآر هوش

اگر جنگ خواهی و خون ریختن

برین گونه سختی برآویختن

بگو تا سوار آورم زابلی

که باشند با خنجر کابلی

برین رزمگه‌شان به جنگ آوریم

خود ایدر زمانی درنگ آوریم

بباشد به کام تو خون ریختن

ببینی تگاپوی و آویختن

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که چندین چه گویی چنین نابکار

ز ایوان به شبگیر برخاستی

ازین تند بالا مرا خواستی

چرا ساختی بند و مکر و فریب

همانا بدیدی به تنگی نشیب

چه باید مرا جنگ زابلستان

وگر جنگ ایران و کابلستان

مبادا چنین هرگز آیین من

سزا نیست این کار در دین من

که ایرانیان را به کشتن دهم

خود اندر جهان تاج بر سر نهم

منم پیشرو هرک جنگ آیدم

وگر پیش جنگ نهنگ آیدم

ترا گر همی یار باید بیار

مرا یار هرگز نیاید به کار

مرا یار در جنگ یزدان بود

سر و کار با بخت خندان بود

توی جنگجوی و منم جنگخواه

بگردیم یک با دگر بی‌سپاه

ببینیم تا اسپ اسفندیار

سوی آخور آید همی بی‌سوار

وگر بارهٔ رستم جنگجوی

به ایوان نهد بی‌خداوند روی

نهادند پیمان دو جنگی که کس

نباشد بران جنگ فریادرس

نخستین به نیزه برآویختند

همی خون ز جوشن فرو ریختند

چنین تا سنانها به هم برشکست

به شمشیر بردند ناچار دست

به آوردگه گردن افراختند

چپ و راست هر دو همی تاختند

ز نیروی اسپان و زخم سران

شکسته شد آن تیغهای گران

چو شیران جنگی برآشوفتند

پر از خشم اندامها کوفتند

همان دسته بشکست گرز گران

فروماند از کار دست سران

گرفتند زان پس دوال کمر

دو اسپ تگاور فروبرده سر

همی زور کرد این بران آن برین

نجنبید یک شیر بر پشت زین

پراگنده گشتند ز آوردگاه

غمی گشته اسپان و مردان تباه

کف اندر دهانشان شده خون و خاک

همه گبر و برگستوان چاک‌چاک

بدانگه که رزم یلان شد دراز

همی دیر شد رستم سرفراز

زواره بیاورد زان سو سپاه

یکی لشکری داغ‌دل کینه‌خواه

به ایرانیان گفت رستم کجاست

برین روز بیهوده خامش چراست

شما سوی رستم به جنگ آمدید

خرامان به چنگ نهنگ آمدید

همی دست رستم نخواهید بست

برین رزمگه بر نشاید نشست

زواره به دشنام لب برگشاد

همی کرد گفتار ناخوب یاد

برآشفت ازان پور اسفندیار

سواری بد اسپ‌افگن و نامدار

جوانی که نوش آذرش بود نام

سرافراز و جنگاور و شادکام

برآشفت با سگزی آن نامدار

زبان را به دشنام بگشاد خوار

چنین گفت کری گو برمنش

به فرمان شاهان کند بدکنش

نفرمود ما را یل اسفندیار

چنین با سگان ساختن کارزار

که پیچد سر از رای و فرمان او

که یارد گذشتن ز پیمان او

اگر جنگ بر نادرستی کنید

به کار اندرون پیش دستی کنید

ببینید پیکار جنگاوران

به تیغ و سنان و به گرز گران

زواره بفرمود کاندر نهید

سران را ز خون بر سر افسر نهید

زواره بیامد به پیش سپاه

دهاده برآمد ز آوردگاه

بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار

چو نوش‌آذر آن دید بر ساخت کار

سمند سرافراز را بر نشست

بیامد یکی تیغ هندی به دست

یکی نامور بود الوای نام

سرافراز و اسپ‌افگن و شادکام

کجا نیزهٔ رستم او داشتی

پس پشت او هیچ نگذاشتی

چو از دور نوش‌آذر او را بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

یکی تیغ زد بر سر و گردنش

بدو نیمه شد پیل‌پیکر تنش

زواره برانگیخت اسپ نبرد

به تندی به نوش‌آذر آواز کرد

که او را فگندی کنون پای دار

چو الوای را من نخوانم سوار

زواره یکی نیزه زد بر برش

به خاک اندر آمد همانگه سرش

چو نوش‌آذر نامور کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

برادرش گریان و دل پر ز جوش

جوانی که بد نام او مهرنوش

غمی شد دل مرد شمشیرزن

برانگیخت آن بارهٔ پیلتن

برفت از میان سپه پیش صف

ز درد جگر بر لب آورده کف

وزان سو فرامرز چون پیل مست

بیامد یکی تیغ هندی به دست

برآویخت با او همی مهرنوش

دو رویه ز لشکر برآمد خروش

گرامی دو پرخاشجوی جوان

یکی شاهزاده دگر پهلوان

چو شیران جنگی برآشوفتند

همی بر سر یکدگر کوفتند

در آوردگه تیز شد مهرنوش

نبودش همی با فرامرز توش

بزد تیغ بر گردن اسپ خویش

سر بادپای اندرافگند پیش

فرامرز کردش پیاده تباه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چو بهمن برادرش را کشته دید

زمین زیر او چون گل آغشته دید

بیامد دوان نزد اسفندیار

به جایی که بود آتش کارزار

بدو گفت کای نره شیر ژیان

سپاهی به جنگ آمد از سگزیان

دو پور تو نوش‌آذر و مهرنوش

به خواری به سگزی سپردند هوش

تو اندر نبردی و ما پر ز درد

جوانان و کی‌زادگان زیر گرد

برین تخمه این ننگ تا جاودان

بماند ز کردار نابخردان

دل مرد بیدارتر شد ز خشم

پر از تاب مغز و پر از آب چشم

به رستم چنین گفت کای بدنشان

چنین بود پیمان گردنکشان

تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ

ترا نیست آرایش نام و ننگ

نداری ز من شرم وز کردگار

نترسی که پرسند روز شمار

ندانی که مردان پیمان‌شکن

ستوده نباشد بر انجمن

دو سگزی دو پور مرا کشته‌اند

بران خیرگی باز برگشته‌اند

چو بشنید رستم غمی گشت سخت

بلرزید برسان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خورد

به خورشید و شمشیر و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرموده‌ام

کسی کین چنین کرد نستوده‌ام

ببندم دو دست برادر کنون

گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست

بیارم بر شاه یزدان‌پرست

به خون گرانمایگانشان بکش

مشوران ازین رای بیهوده هش

چنین گفت با رستم اسفندیار

که بر کین طاوس نر خون مار

بریزیم ناخوب و ناخوش بود

نه آیین شاهان سرکش بود

تو ای بدنشان چارهٔ خویش ساز

که آمد زمانت به تنگی فراز

بر رخش با هردو رانت به تیر

برآمیزم اکنون چو با آب شیر

بدان تا کس از بندگان زین سپس

نجویند کین خداوند کس

وگر زنده مانی ببندمت چنگ

به نزدیک شاهت برم بی‌درنگ

بدو گفت رستم کزین گفت و گوی

چه باشد مگر کم شود آبروی

به یزدان پناه و به یزدان گرای

که اویست بر نیک و بد رهنمای

کمان برگرفتند و تیر خدنگ

ببردند از روی خورشید رنگ

ز پیکان همی آتش افروختند

به بر بر زره را همی دوختند

دل شاه ایران بدان تنگ شد

بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردی به سوی کمان

نرستی کس از تیر او بی‌گمان

به رنگ طبرخون شدی این جهان

شدی آفتاب از نهیبش نهان

یکی چرخ را برکشید از شگاع

تو گفتی که خورشید شد در شراع

به تیری که پیکانش الماس بود

زره پیش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تیر بگشاد شست

تن رستم و رخش جنگی بخست

بر رخش ازان تیرها گشت سست

نبد باره و مرد جنگی درست

همی تاخت بر گردش اسفندیار

نیامد برو تیر رستم به کار

فرود آمد از رخش رستم چو باد

سر نامور سوی بالا نهاد

همان رخش رخشان سوی خانه شد

چنین با خداوند بیگانه شد

به بالا ز رستم همی رفت خون

بشد سست و لرزان که بیستون

بخندید چون دیدش اسفندیار

بدو گفت کای رستم نامدار

چرا گم شد آن نیروی پیل مست

ز پیکان چرا پیل جنگی بخست

کجا رفت آن مردی و گرز تو

به رزم اندرون فره و برز تو

گریزان به بالا چرا برشدی

چو آواز شیر ژیان بشندی

چرا پیل جنگی چو روباه گشت

ز رزمت چنین دست کوتاه گشت

تو آنی که دیو از تو گریان شدی

دد از تف تیغ تو بریان شدی

زواره پی رخش ناگه بدید

کزان رود با خستگی در کشید

سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ

خروشان همی تاخت تا جای جنگ

تن مرد جنگی چنان خسته دید

همه خستگیهاش نابسته دید

بدو گفت خیز اسپ من برنشین

که پوشد ز بهر تو خفتان کین

بدو گفت رو پیش دستان بگوی

کزین دودهٔ سام شد رنگ و بوی

نگه کن که تا چارهٔ کار چیست

برین خستگیها بر آزار کیست

که گر من ز پیکان اسفندیار

شبی را سرآرم بدین روزگار

چنان دانم ای زال کامروز من

ز مادر بزادم بدین انجمن

چو رفتی همی چارهٔ رخش ساز

من آیم کنون گر بمانم دراز

زواره ز پیش برادر برفت

دو دیده سوی رخش بنهاد تفت

به پستی همی بود اسفندیار

خروشید کای رستم نامدار

به بالا چنین چند باشی به پای

که خواهد بدن مر ترا رهنمای

کمان بفگن از دست و ببر بیان

برآهنج و بگشای تیغ از میان

پشیمان شو و دست را ده به بند

کزین پس تو از من نیابی گزند

بدین خستگی نزد شاهت برم

ز کردارها بی‌گناهت برم

وگر جنگ جویی تو اندرز کن

یکی را نگهبان این مرز کن

گناهی که کردی ز یزدان بخواه

سزد گر به پوزش ببخشد گناه

مگر دادگر باشدت رهنمای

چو بیرون شوی زین سپنجی سرای

چنین گفت رستم که بیگاه شد

ز رزم و ز بد دست کوتاه شد

شب تیره هرگز که جوید نبرد

تو اکنون بدین رامشی بازگرد

من اکنون چنین سوی ایوان شوم

بیاسایم و یک زمان بغنوم

ببندم همه خستگیهای خویش

بخوانم کسی را که دارم به پیش

زواره فرامرز و دستان سام

کسی را ز خویشان که دارند نام

بسازم کنون هرچ فرمان تست

همه راستی زیر پیمان تست

بدو گفت رویین تن اسفندیار

که ای برمنش پیر ناسازگار

تو مردی بزرگی و زور آزمای

بسی چاره دانی و نیرنگ و رای

بدیدم همه فر و زیب ترا

نخواهم که بینم نشیب ترا

به جان امشبی دادمت زینهار

به ایوان رسی کام کژی مخار

سخن هرچ پذرفتی آن را بکن

ازین پس مپیمای با من سخن

بدو گفت رستم که ایدون کنم

چو بر خستگیها بر افسون کنم

چو برگشت از رستم اسفندیار

نگه کرد تا چون رود نامدار

چو بگذشت مانند کشتی به رود

همی داد تن را ز یزدان درود

همی گفت کای داور داد و پاک

گر از خستگیها شوم من هلاک

که خواهد ز گردنکشان کین من

که گیرد دل و راه و آیین من

چو اسفندیار از پسش بنگرید

بران روی رودش به خشکی بدید

همی گفت کین را مخوانید مرد

یکی ژنده پیلست با دار و برد

گذر کرد پر خستگیها بر آب

ازان زخم پیکان شده پرشتاب

شگفتی بمانده بد اسفندیار

همی گفت کای داور کامگار

چنان آفریدی که خود خواستی

زمان و زمین را بیاراستی

بدانگه که شد نامور باز جای

پشوتن بیامد ز پرده‌سرای

ز نوش‌آذر گرد وز مهر نوش

خروشیدنی بود با درد و جوش

سراپردهٔ شاه پر خاک بود

همه جامهٔ مهتران چاک بود

فرود آمد از باره اسفندیار

نهاد آن سر سرکشان برکنار

همی گفت زارا دو گرد جوان

که جانتان شد از کالبد با توان

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

برین کشتگان آب چندین مریز

که سودی نبینم ز خون ریختن

نشاید به مرگ اندر آویختن

همه مرگ راایم برنا و پیر

به رفتن خرد بادمان دستگیر

به تابوت زرین و در مهد ساج

فرستادشان زی خداوند تاج

پیامی فرستاد نزد پدر

که آن شاخ رای تو آمد به بر

تو کشتی به آب اندر انداختی

ز رستم همی چاکری ساختی

چو تابوت نوش‌آذر و مهرنوش

ببینی تو در آز چندین مکوش

به چرم اندر است گاو اسفندیار

ندانم چه راند بدو روزگار

نشست از بر تخت با سوک و درد

سخنهای رستم همه یادکرد

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

به رستم نگه کردم امروز من

بران برز بالای آن پیلتن

ستایش گرفتم به یزدان پاک

کزویست امید و زو بیم و باک

که پروردگار آن چنان آفرید

بران آفرین کو جهان آفرید

چنین کارها رفت بر دست او

که دریای چین بود تا شست او

همی برکشیدی ز دریا نهنگ

به دم در کشیدی ز هامون پلنگ

بران سان بخستم تنش را به تیر

که از خون او خاک شد آبگیر

ز بالا پیاده به پیمان برفت

سوی رود با گبر و شمشیر تفت

برآمد چنان خسته زان آبگیر

سراسر تنش پر ز پیکان تیر

برآنم که چون او به ایوان رسد

روانش ز ایوان به کیوان رسد

وزان روی رستم به ایوان رسید

مر او را بران گونه دستان بدید

زواره فرامرز گریان شدند

ازان خستگیهاش بریان شدند

ز سربر همی کند رودابه موی

بر آواز ایشان همی خست روی

زواره به زودی گشادش میان

ازو برکشیدند ببر بیان

هرانکس که دانا بد از کشورش

نشستند یکسر همه بر درش

بفرمود تا رخش را پیش اوی

ببردند و هرکس که بد چاره‌جوی

گرانمایه دستان همی کند موی

بران خستگیها بمالید روی

همی گفت من زنده با پیر سر

بدیدم بدین سان گرامی پسر

بدو گفت رستم کزین غم چه سود

که این ز آسمان بودنی کار بود

به پیش است کاری که دشوارتر

وزو جان من پر ز تیمارتر

که هرچند من بیش پوزش کنم

که این شیردل را فروزش کنم

نجوید همی جز همه ناخوشی

به گفتار و کردار و گردنکشی

رسیدم ز هر سو به گرد جهان

خبر یافتم ز آشکار و نهان

گرفتم کمربند دیو سپید

زدم بر زمین همچو یک شاخ بید

نتابم همی سر ز اسفندیار

ازان زور و آن بخشش کارزار

خدنگم ز سندان گذر یافتی

زبون داشتی گر سپر یافتی

زدم چند بر گبر اسفندیار

گراینده دست مرا داشت خوار

همان تیغ من گر بدیدی پلنگ

نهان داشتی خویشتن زیر سنگ

نبرد همی جوشن اندر برش

نه آن پارهٔ پرنیان بر سرش

سپاسم ز یزدان که شب تیره شد

دران تیرگی چشم او خیره شد

به رستم من از چنگ آن اژدها

ندانم کزین خسته آیم رها

چه اندیشم اکنون جزین نیست رای

که فردا بگردانم از رخش پای

به جایی شوم کو نیاید نشان

به زابلستان گر کند سرفشان

سرانجام ازان کار سیر آید او

اگرچه ز بد سیر دیر آید او

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

سخن چون به یاد آوری هوش دار

همه کارهای جهان را در است

مگر مرگ کانرا دری دیگر است

یکی چاره دانم من این را گزین

که سیمرغ را یار خوانم برین

گر او باشدم زین سخن رهنمای

بماند به ما کشور و بوم و جای

ببودند هر دو بران رای مند

سپهبد برآمد به بالا بلند

از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد

برفتند با او سه هشیار و گرد

فسونگر چو بر تیغ بالا رسید

ز دیبا یکی پر بیرون کشید

ز مجمر یکی آتشی برفروخت

به بالای آن پر لختی بسوخت

چو پاسی ازان تیره شب درگذشت

تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت

همانگه چو مرغ از هوا بنگرید

درخشیدن آتش تیز دید

نشسته برش زال با درد و غم

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم

بشد پیش با عود زال از فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد

ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد

بدو گفت سیمرغ شاها چه بود

که آمد ازین سان نیازت به دود

چنین گفت کاین بد به دشمن رساد

که بر من رسید از بد بدنژاد

تن رستم شیردل خسته شد

ازان خستگی جان من بسته شد

کزان خستگی بیم جانست و بس

بران گونه خسته ندیدست کس

همان رخش گویی که بیجان شدست

ز پیکان تنش زار و بیجان شدست

بیامد برین کشور اسفندیار

نکوبد همی جز در کارزار

نجوید همی کشور و تاج و تخت

برو بار خواهد همی با درخت

بدو گفت سیمرغ کای پهلوان

مباش اندرین کار خسته‌روان

سزد گر نمایی به من رخش را

همان سرفراز جهان‌بخش را

کسی سوی رستم فرستاد زال

که لختی به چاره برافراز یال

بفرمای تا رخش را همچنان

بیارند پیش من اندر زمان

چو رستم بران تند بالا رسید

همان مرغ روشن‌دل او را بدید

بدو گفت کای ژنده پیل بلند

ز دست که گشتی بدین سان نژند

چرا رزم جستی ز اسفندیار

چرا آتش افگندی اندر کنار

بدو گفت زال ای خداوند مهر

چو اکنون نمودی بما پاک چهر

گر ایدونک رستم نگردد درست

کجا خواهم اندر جهان جای جست

همه سیستان پاک ویران کنند

به کام دلیران ایران کنند

شود کنده این تخمهٔ ما ز بن

کنون بر چه رانیم یکسر سخن

نگه کرد مرغ اندران خستگی

بدید اندرو راه پیوستگی

ازو چار پیکان به بیرون کشید

به منقار از ان خستگی خون کشید

بران خستگیها بمالید پر

هم اندر زمان گشت با زیب و فر

بدو گفت کاین خستگیها ببند

همی باش یکچند دور از گزند

یکی پر من تر بگردان به شیر

بمال اندران خستگیهای تیر

بران همنشان رخش را پیش خواست

فرو کرد منقار بر دست راست

برون کرد پیکان شش از گردنش

نبد خسته گر بسته جایی تنش

همانگه خروشی برآورد رخش

بخندید شادان دل تاج‌بخش

بدو گفت مرغ ای گو پیلتن

توی نامبردار هر انجمن

چرا رزم جستی ز اسفندیار

که او هست رویین‌تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند

نبودی دل من نگشتی نژند

مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ

وگر بازمانم به جایی ز جنگ

چنین داد پاسخ کز اسفندیار

اگر سر بجا آوری نیست عار

که اندر زمانه چنویی نخاست

بدو دارد ایران همی پشت راست

بپرهیزی از وی نباشد شگفت

مرا از خود اندازه باید گرفت

که آن جفت من مرغ با دستگاه

به دستان و شمشیر کردش تباه

اگر با من اکنون تو پیمان کنی

سر از جنگ جستن پشمان کنی

نجویی فزونی به اسفندیار

گه کوشش و جستن کارزار

ور ایدونک او را بیامد زمان

نیندیشی از پوزش بی‌گمان

پس‌انگه یکی چاره سازم ترا

به خورشید سر برفرازم ترا

چو بشنید رستم دلش شاد شد

از اندیشهٔ بستن آزاد شد

بدو گفت کز گفت تو نگذرم

وگر تیغ بارد هوا بر سرم

چنین گفت سیمرغ کز راه مهر

بگویم کنون باتو راز سپهر

که هرکس که او خون اسفندیار

بریزد ورا بشکرد روزگار

همان نیز تا زنده باشد ز رنج

رهایی نیابد نماندش گنج

بدین گیتیش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

شگفتی نمایم هم امشب ترا

ببندم ز گفتار بد لب ترا

برو رخش رخشنده را برنشین

یکی خنجر آبگون برگزین

چو بشنید رستم میان را ببست

وزان جایگه رخش را برنشست

به سیمرغ گفت ای گزین جهان

چه خواهد برین مرگ ما ناگهان

جهان یادگارست و ما رفتنی

به گیتی نماند بجز مردمی

به نام نکو گر بمیرم رواست

مرا نام باید که تن مرگ راست

کجا شد فریدون و هوشنگ شاه

که بودند با گنج و تخت و کلاه

برفتند و ما را سپردند جای

جهان را چنین است آیین و رای

همی راند تا پیش دریا رسید

ز سیمرغ روی هوا تیره دید

چو آمد به نزدیک دریا فراز

فرود آمد آن مرغ گردنفراز

به رستم نمود آن زمان راه خشک

همی آمد از باد او بوی مشک

بمالید بر ترکش پر خویش

بفرمود تا رستم آمدش پیش

گزی دید بر خاک سر بر هوا

نشست از برش مرغ فرمانروا

بدو گفت شاخی گزین راست‌تر

سرش برترین و تنش کاست‌تر

بدان گز بود هوش اسفندیار

تو این چوب را خوار مایه مدار

بر آتش مرین چوب را راست کن

نگه کن یکی نغز پیکان کهن

بنه پر و پیکان و برو بر نشان

نمودم ترا از گزندش نشان

چو ببرید رستم تن شاخ گز

بیامد ز دریا به ایوان و رز

بران کار سیمرغ بد رهنمای

همی بود بر تارک او به پای

بدو گفت اکنون چو اسفندیار

بیاید بجوید ز تو کارزار

تو خواهش کن و لابه و راستی

مکوب ایچ گونه در کاستی

مگر بازگردد به شیرین سخن

بیاد آیدش روزگار کهن

که تو چند گه بودی اندر جهان

به رنج و به سختی ز بهر مهان

چو پوزش کنی چند نپذیردت

همی از فرومایگان گیردت

به زه کن کمان را و این چوب گز

بدین گونه پرورده در آب رز

ابر چشم او راست کن هر دو دست

چنانچون بود مردم گزپرست

زمانه برد راست آن را به چشم

بدانگه که باشد دلت پر ز خشم

تن زال را مرغ پدرود کرد

ازو تار وز خویشتن پود کرد

ازان جایگه نیک‌دل برپرید

چو اندر هوا رستم او را بدید

یکی آتش چوب پرتاب کرد

دلش را بران رزم شاداب کرد

یکی تیز پیکان بدو در نشاند

چپ و راست پرها بروبر نشاند

سپیده همانگه ز که بر دمید

میان شب تیره اندر چمید

بپوشید رستم سلیح نبرد

همی از جهان آفرین یاد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کین جوید از رزم اسفندیار

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش

برآویز با رستم کینه‌کش

چو بشنید آوازش اسفندیار

سلیح جهان پیش او گشت خوار

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

گمانی نبردم که رستم ز راه

به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه

همان بارکش رخش زیراندرش

ز پیکان نبود ایچ پیدا برش

شنیدم که دستان جادوپرست

به هنگام یازد به خورشید دست

چو خشم آرد از جادوان بگذرد

برابر نکردم پس این با خرد

پشوتن بدو گفت پر آب چشم

که بر دشمنت باد تیمار و خشم

چه بودت که امروز پژمرده‌ای

همانا به شب خواب نشمرده‌ای

میان جهان این دو یل را چه بود

که چندین همی رنج باید فزود

بدانم که بخت تو شد کندرو

که کین آورد هر زمان نو به نو

بپوشید جوشن یل اسفندیار

بیامد بر رستم نامدار

خروشید چون روی رستم بدید

که نام تو باد از جهان ناپدید

فراموش کردی تو سگزی مگر

کمان و بر مرد پرخاشخر

ز نیرنگ زالی بدین سان درست

وگرنه که پایت همی گور جست

بکوبمت زین گونه امروز یال

کزین پس نبیند ترا زنده زال

چنین گفت رستم به اسفندیار

که ای سیر ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار یزدان پاک

خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم

پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بیداد کوشی همی

دو چشم خرد را بپوشی همی

به خورشید و ماه و به استا و زند

که دل را نرانی به راه گزند

نگیری به یاد آن سخنها که رفت

وگر پوست بر تن کسی را بکفت

بیابی ببینی یکی خان من

روندست کام تو بر جان من

گشایم در گنج دیرینه باز

کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگیهای خویش

به گنجور ده تا براند ز پیش

برابر همی با تو آیم به راه

کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه

اگر کشتنیم او کشد شایدم

همان نیز اگر بند فرمایدم

همی چاره جویم که تا روزگار

ترا سیر گرداند از کارزار

نگه کن که دانای پیشی چه گفت

که هرگز مباد اختر شوم جفت

چنین داد پاسخ که مرد فریب

نیم روز پرخاش و روز نهیب

اگر زنده خواهی که ماند به جای

نخستین سخن بند بر نه به پای

از ایوان و خان چند گویی همی

رخ آشتی را بشویی همی

دگر باره رستم زبان برگشاد

مکن شهریارا ز بیداد یاد

مکن نام من در جهان زشت و خوار

که جز بد نیاید ازین کارزار

هزارانت گوهر دهم شاهوار

همان یارهٔ زر با گوشوار

هزارانت بنده دهم نوش‌لب

پرستنده باشد ترا روز و شب

هزارت کنیزک دهم خلخی

که زیبای تاج‌اند با فرخی

دگر گنج سام نریمان و زال

گشایم به پیش تو ای بی‌همال

همه پاک پیش تو گرد آورم

ز زابلستان نیز مرد آورم

که تا مر ترا نیز فرمان کنند

روان را به فرمان گروگان کنند

ازان پس به پیشت پرستارورا

دوان با تو آیم بر شهریار

ز دل دور کن شهریارا تو کین

مکن دیو را با خرد همنشین

جز از بند دیگر ترا دست هست

بمن بر که شاهی و یزدان پرست

که از بند تا جاودان نام بد

بماند به من وز تو انجام بد

به رستم چنین گفت اسفندیار

که تا چندگویی سخن نابکار

مرا گویی از راه یزدان بگرد

ز فرمان شاه جهانبان بگرد

که هرکو ز فرمان شاه جهان

بگردد سرآید بدو بر زمان

جز از بند گر کوشش (و) کارزار

به پیشم دگرگونه پاسخ میار

به تندی به پاسخ گو نامدار

چنین گفت کای پرهنر شهریار

همی خوار داری تو گفتار من

به خیره بجویی تو آزار من

چنین داد پاسخ که چند از فریب

همانا به تنگ اندر آمد نشیب

بدانست رستم که لابه به کار

نیاید همی پیش اسفندیار

کمان را به زه کرد و آن تیر گز

که پیکانش را داده بد آب رز

همی راند تیر گز اندر کمان

سر خویش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور

فزایندهٔ دانش و فر و زور

همی بینی این پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار

مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانی که بیداد کوشد همی

همی جنگ و مردی فروشد همی

به بادافره این گناهم مگیر

توی آفرینندهٔ ماه و تیر

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ

که رستم همی دیر شد سوی جنگ

بدو گفت کای سگزی بدگمان

نشد سیر جانت ز تیر و کمان

ببینی کنون تیر گشتاسپی

دل شیر و پیکان لهراسپی

یکی تیر بر ترگ رستم بزد

چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود

بران سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر بر چشم اسفندیار

سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی

ازو دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه یزدان‌پرست

بیفتاد چاچی کمانش ز دست

گرفته بش و یال اسپ سیاه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنین گفت رستم به اسفندیار

که آوردی آن تخم زفتی به بار

تو آنی که گفتی که رویین تنم

بلند آسمان بر زمین بر زنم

من از شست تو هشت تیر خدنگ

بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

به یک تیر برگشتی از کارزار

بخفتی بران بارهٔ نامدار

هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت

بسوزد دل مهربان مادرت

هم‌انگه سر نامبردار شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

زمانی همی بود تا یافت هوش

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

سر تیر بگرفت و بیرون کشید

همی پر و پیکانش در خون کشید

همانگه به بهمن رسید آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

بیامد به پیش پشوتن بگفت

که پیکار ما گشت با درد جفت

تن ژنده پیل اندر آمد به خاک

دل ما ازین درد کردند چاک

برفتد هر دو پیاده دوان

ز پیش سپه تا بر پهلوان

بدیدند جنگی برش پر ز خون

یکی تیر پرخون به دست اندرون

پشوتن بر و جامه را کرد چاک

خروشان به سر بر همی کرد خاک

همی گشت بهمن به خاک اندرون

بمالید رخ را بدان گرم خون

پشوتن همی گفت راز جهان

که داند ز دین‌آوران و مهان

چو اسفندیاری که از بهر دین

به مردی برآهیخت شمشیر کین

جهان کرد پاک از بد بت‌پرست

به بد کار هرگز نیازید دست

به روز جوانی هلاک آمدش

سر تاجور سوی خاک آمدش

بدی را کزو هست گیتی به درد

پرآزار ازو جان آزاد مرد

فراوان برو بگذرد روزگار

که هرگز نبیند بد کارزار

جوانان گرفتندش اندر کنار

همی خون ستردند زان شهریار

پشوتن بروبر همی مویه کرد

رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

همی گفت زار ای یل اسفندیار

جهانجوی و از تخمهٔ شهریار

که کند این چنین کوه جنگی ز جای

که افگند شیر ژیان را ز پای

که کند این پسندیده دندان پیل

که آگند با موج دریای نیل

چه آمد برین تخمه از چشم بد

که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد

کجا شد به رزم اندرون ساز تو

کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

کجا شد دل و هوش و آیین تو

توانایی و اختر و دین تو

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک

نیامدت از پیل وز شیر باک

کنون آمدت سودمندی به کار

که در خاک بیند ترا روزگار

که نفرین برین تاج و این تخت باد

بدین کوشش بیش و این بخت باد

که چو تو سواری دلیر و جوان

سرافراز و دانا و روشن‌روان

بدین سان شود کشته در کارزار

به زاری سرآید برو روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

چنین گفت پر دانش اسفندیار

که ای مرد دانای به روزگار

مکن خویشتن پیش من بر تباه

چنین بود بهر من از تاج و گاه

تن کشته را خاک باشد نهال

تو از کشتن من بدین سان منال

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده باز گردد به دم

همان پاک‌زاده نیاکان ما

گزیده سرافراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپردند جای

نماند کس اندر سپنجی سرای

فراوان بکوشیدم اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

که تا رای یزدان به جای آورم

خرد را بدین رهنمای آورم

چو از من گرفت ای سخن روشنی

ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بیازید چنگال تیز

نبد زو مرا روزگار گریز

امید من آنست کاندر بهشت

دل‌افروز من بدرود هرچ کشت

به مردی مرا پور دستان نکشت

نگه کن بدین گز که دارم به مشت

بدین چوب شد روزگارم به سر

ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر

فسونها و نیرنگها زال ساخت

که اروند و بند جهان او شناخت

چو اسفندیار این سخن یاد کرد

بپیچید و بگریست رستم به درد

چنین گفت کز دیو ناسازگار

ترا بهره رنج من آمد به کار

چنانست کو گفت یکسر سخن

ز مردی به کژی نیفگند بن

که تا من به گیتی کمر بسته‌ام

بسی رزم گردنکشان جسته‌ام

سواری ندیدم چو اسفندیار

زره‌دار با جوشن کارزار

چو بیچاره برگشتم از دست اوی

بدیدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی

بدادم بدو سر به یکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم

چو روزش سرآمد بینداختم

گر او را همی روز باز آمدی

مرا کار گز کی فراز آمدی

ازین خاک تیره بباید شدن

به پرهیز یک دم نشاید زدن

همانست کز گز بهانه منم

وزین تیرگی در فسانه منم

چنین گفت با رستم اسفندیار

که اکنون سرآمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی

که ما را دگرگونه‌تر گشت رای

مگر بشنوی پند و اندرز من

بدانی سر مایه و ارز من

بکوشی و آن را بجای آوری

بزرگی برین رهنمای آوری

تهمتن به گفتار او داد گوش

پیاده بیامد برش با خروش

همی ریخت از دیدگان آب گرم

همی مویه کردش به آوای نرم

چو دستان خبر یافت از رزمگاه

ز ایوان چو باد اندر آمد به راه

ز خانه بیامد به دشت نبرد

دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چو بیهشان

برفتند چندی ز گردنکشان

خروشی برآمد ز آوردگاه

که تاریک شد روی خورشید و ماه

به رستم چنین گفت زال ای پسر

ترا بیش گریم به درد جگر

که ایدون شنیدم ز دانای چین

ز اخترشناسان ایران زمین

که هرکس که او خون اسفندیار

بریزد سرآید برو روزگار

بدین گیتیش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

چنین گفت با رستم اسفندیار

که از تو ندیدم بد روزگار

زمانه چنین بود و بود آنچ بود

سخن هرچ گویم بباید شنود

بهانه تو بودی پدر بد زمان

نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

مرا گفت رو سیستان را بسوز

نخواهم کزین پس بود نیمروز

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج

بدو ماند و من بمانم به رنج

کنون بهمن این نامور پور من

خردمند و بیدار دستور من

بمیرم پدروارش اندر پذیر

همه هرچ گویم ترا یادگیر

به زابلستان در ورا شاد دار

سخنهای بدگوی را یاد دار

بیاموزش آرایش کارزار

نشستنگه بزم و دشت شکار

می و رامش و زخم چوگان و کار

بزرگی و برخوردن از روزگار

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام

که هرگز به گیتی مبیناد کام

که بهمن ز من یادگاری بود

سرافرازتر شهریاری بود

تهمتن چو بشنید بر پای خاست

ببر زد به فرمان او دست راست

که تو بگذری زین سخن نگذرم

سخن هرچ گفتی به جای آورم

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دلارای تاج

ز رستم چو بشنید گویا سخن

بدو گفت نوگیر چون شد کهن

چنان دان که یزدان گوای منست

برین دین به رهنمای منست

کزین نیکویها که تو کرده‌ای

ز شاهان پیشین که پرورده‌ای

کنون نیک نامت به بد بازگشت

ز من روی گیتی پرآواز گشت

غم آمد روان ترا بهره زین

چنین بود رای جهان‌آفرین

چنین گفت پس با پشوتن که من

نجویم همی زین جهان جز کفن

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

تو لشکر بیارای و شو باز جای

چو رفتی به ایران پدر را بگوی

که چون کام یابی بهانه مجوی

زمانه سراسر به کام تو گشت

همه مرزها پر ز نام تو گشت

امیدم نه این بود نزدیک تو

سزا این بد از جان تاریک تو

جهان راست کردم به شمشیر داد

به بد کس نیارست کرد از تو یاد

به ایران چو دین بهی راست شد

بزرگی و شاهی مرا خواست شد

به پیش سران پندها دادیم

نهانی به کشتن فرستادیم

کنون زین سخن یافتی کام دل

بیارای و بنشین به آرام دل

چو ایمن شدی مرگ را دور کن

به ایوان شاهی یکی سور کن

ترا تخت سختی و کوشش مرا

ترا نام تابوت و پوشش مرا

چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر

که نگریزد از مرگ پیکان تیر

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه

روانم ترا چشم دارد به راه

چو آیی بهم پیش داور شویم

بگوییم و گفتار او بشنویم

کزو بازگردی به مادر بگوی

که سیر آمد از رزم پرخاشجوی

که با تیر او گبر چون باد بود

گذر کرده بر کوه پولاد بود

پس من تو زود آیی ای مهربان

تو از من مرنج و مرنجان روان

برهنه مکن روی بر انجمن

مبین نیز چهر من اندر کفن

ز دیدار زاری بیفزایدت

کس از بخردان نیز نستایدت

همان خواهران را و جفت مرا

که جویا بدندی نهفت مرا

بگویی بدان پرهنر بخردان

که پدرود باشید تا جاودان

ز تاج پدر بر سرم بد رسید

در گنج را جان من شد کلید

فرستادم اینک به نزدیک او

که شرم آورد جان تاریک او

بگفت این و برزد یکی تیز دم

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم‌انگه برفت از تنش جان پاک

تن خسته افگنده بر تیره خاک

تهمتن بنزد پشوتن رسید

همه جامه بر تن سراسر درید

بر و جامه رستم همی پاره کرد

سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد

همی گفت زار ای نبرده سوار

نیا شاه جنگی پدر شهریار

به خوبی شده در جهان نام من

ز گشتاسپ بد شد سرانجام من

چو بسیار بگریست با کشته گفت

که ای در جهان شاه بی‌یار و جفت

روان تو بادا میان بهشت

بداندیش تو بدرود هرچ کشت

زواره بدو گفت کای نامدار

نبایست پذرفت زو زینهار

ز دهقان تو نشنیدی آن داستان

که یاد آرد از گفتهٔ باستان

که گر پروری بچهٔ نره‌شیر

شود تیزدندان و گردد دلیر

چو سر برکشد زود جوید شکار

نخست اندر آید به پروردگار

دو پهلو برآشفته از خشم بد

نخستین ازان بد به زابل رسد

چو شد کشته شاهی چو اسفندیار

ببینند ازین پس بد روزگار

ز بهمن رسد بد به زابلستان

بپیچند پیران کابلستان

نگه کن که چون او شود تاجدار

به پیش آورد کین اسفندیار

بدو گفت رستم که با آسمان

نتابد بداندیش و نیکی گمان

من آن برگزیدم که چشم خرد

بدو بنگرد نام یاد آورد

گر او بد کند پیچد از روزگار

تو چشم بلا را به تندی مخار

یکی نغز تابوت کرد آهنین

بگسترد فرشی ز دیبای چین

بیندود یک روی آهن به قیر

پراگند بر قیر مشک و عبیر

ز دیبای زربفت کردش کفن

خروشان برو نامدار انجمن

ازان پس بپوشید روشن برش

ز پیروزه بر سر نهاد افسرش

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانی درخت

چل اشتر بیاورد رستم گزین

ز بالا فروهشته دیبای چین

دو اشتر بدی زیر تابوت شاه

چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه

همه خسته روی و همه کنده موی

زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی

بریده بش و دم اسپ سیاه

پشوتن همی برد پیش سپاه

برو بر نهاده نگونسار زین

ز زین اندرآویخته گرز کین

همان نامور خود و خفتان اوی

همان جوله و مغفر جنگجوی

سپه رفت و بهمن به زابل بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

تهمتن ببردش به ایوان خویش

همی پرورانید چون جان خویش

به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه

نگون شد سر نامبردار شاه

همی جامه را چاک زد بر برش

به خاک اندر آمد سر و افسرش

خروشی برآمد ز ایوان به زار

جهان شد پر از نام اسفندیار

به ایران ز هر سو که رفت آگهی

بینداخت هرکس کلاه مهی

همی گفت گشتاسپ کای پاک دین

که چون تو نبیند زمان و زمین

پس از روزگار منوچهر باز

نیامد چو تو نیز گردنفراز

بیالود تیغ و بپالود کیش

مهان را همی داشت بر جای خویش

بزرگان ایران گرفتند خشم

ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

به آواز گفتند کای شوربخت

چو اسفندیاری تو از بهر تخت

به زابل فرستی به کشتن دهی

تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کیان شرم باد

به رفتن پی اخترت نرم باد

برفتند یکسر ز ایوان او

پر از خاک شد کاخ و دیوان او

چو آگاه شد مادر و خواهران

ز ایوان برفتند با دختران

برهنه سر و پای پرگرد و خاک

به تن بر همه جامه کردند چاک

پشوتن همی رفت گریان به راه

پس پشت تابوت و اسپ سیاه

زنان از پشوتن درآویختند

همی خون ز مژگان فرو ریختند

که این بند تابوت را برگشای

تن خسته یک بار ما را نمای

پشوتن غمی شد میان زنان

خروشان و گوشت از دو بازو کنان

به آهنگران گفت سوهان تیز

بیارید کامد کنون رستخیز

سر تنگ تابوت را باز کرد

به نوی یکی مویه آغاز کرد

چو مادرش با خواهران روی شاه

پر از مشک دیدند ریش سیاه

برفتند یکسر ز بالین شاه

خروشان به نزدیک اسپ سیاه

بسودند پر مهر یال و برش

کتایون همی ریخت خاک از برش

کزو شاه را روز برگشته بود

به آورد بر پشت او کشته بود

کزین پس کرا برد خواهی به جنگ

کرا داد خواهی به چنگ نهنگ

به یالش همی اندرآویختند

همی خاک بر تارکش ریختند

به ابر اندر آمد خروش سپاه

پشوتن بیامد به ایوان شاه

خروشید و دیدش نبردش نماز

بیامد به نزدیک تختش فراز

به آواز گفت ای سر سرکشان

ز برگشتن بختت آمد نشان

ازین با تن خویش بد کرده‌ای

دم از شهر ایران برآورده‌ای

ز تو دور شد فره و بخردی

بیابی تو بادافره ایزدی

شکسته شد این نامور پشت تو

کزین پس بود باد در مشت تو

پسر را به خون دادی از بهر تخت

که مه تخت بیناد چشمت مه بخت

جهانی پر از دشمن و پر بدان

نماند بع تو تاج تا جاودان

بدین گیتیت در نکوهش بود

به روز شمارت پژوهش بود

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد

که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد

ز گیتی ندانی سخن جز دروغ

به کژی گرفتی ز هرکس فروغ

میان کیان دشمنی افگنی

همی این بدان آن بدین برزنی

ندانی همی جز بد آموختن

گسستن ز نیکی بدی توختن

یکی کشت کردی تو اندر جهان

که کس ندرود آشکار و نهان

بزرگی به گفتار تو کشته شد

که روز بزرگان همه گشته شد

تو آموختی شاه را راه کژ

ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش یل اسفندیار

بود بر کف رستم نامدار

بگفت این و گویا زبان برگشاد

همه پند و اندرز او کرد یاد

هم اندرز بهمن به رستم بگفت

برآورد رازی که بود از نهفت

چو بشنید اندرز او شهریار

پشیمان شد از کار اسفندیار

پشوتن بگفت آنچ بودش نهان

به آواز با شهریار جهان

چو پردخته گشت از بزرگان سرای

برفتند به آفرید و همای

به پیش پدر بر بخستند روی

ز درد برادر بکندند موی

به گشتاسپ گفتند کای نامدار

نیندیشی از کار اسفندیار

کجا شد نخستین به کین زریر

همی گور بستد ز چنگال شیر

ز ترکان همی کین او بازخواست

بدو شد همی پادشاهیت راست

به گفتار بدگوش کردی به بند

بغل گران و به گرز و کمند

چو او بسته آمد نیا کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ

همه زندگانی شد از رنج تلخ

چو ما را که پوشیده داریم روی

برهنه بیاورد ز ایوان به کوی

چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت

گرفت آن زمان پادشاهی به مشت

تو دانی که فرزند مردی چه کرد

برآورد ازیشان دم و دود و گرد

ز رویین دژ آورد ما را برت

نگهبان کشور بد و افسرت

از ایدر به زابل فرستادیش

بسی پند و اندرزها دادیش

که تا از پی تاج بیجان شود

جهانی برو زار و پیچان شود

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال

تو کشتی مر او را چو کشتی منال

ترا شرم بادا ز ریش سپید

که فرزند کشتی ز بهر امید

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که بر تخت شاهی سزاوار بود

به کشتن ندادند فرزند را

نه از دودهٔ خویش و پیوند را

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

برین آتش تیزبر آب ریز

بیامد پشوتن ز ایوان شاه

زنان را بیاورد زان جایگاه

پشوتن چنین گفت با مادرش

که چندین به تنگی چه کوبی درش

که او شاد خفتست و روشن‌روان

چو سیر آمد از مرز و از مرزبان

بپذرفت مادر ز دین‌دار پند

به داد خداوند کرد او پسند

ازان پس به سالی به هر برزنی

به ایران خروشی بد و شیونی

ز تیر گز و بند دستان زال

همی مویه کردند بسیار سال

همی بود بهمن به زابلستان

به نخچیر گر با می و گلستان

سواری و می خوردن و بارگاه

بیاموخت رستم بدان پور شاه

به هر چیز پیش از پسر داشتش

شب و روز خندان به بر داشتش

چو گفتار و کردار پیوسته شد

در کین به گشتاسپ بر بسته شد

یکی نامه بنوشت رستم به درد

همه کار فرزند او یاد کرد

سر نامه کرد آفرین از نخست

بدانکس که کینه نبودش نجست

دگر گفت یزدان گوای منست

پشوتن بدین رهنمای منست

که من چند گفتم به اسفندیار

مگر کم کند کینه و کارزار

سپردم بدو کشور و گنج خویش

گزیدم ز هرگونه‌ای رنج خویش

زمانش چنین بود نگشاد چهر

مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر

بدین گونه بد گردش آسمان

بسنده نباشد کسی با زمان

کنون این جهانجوی نزد منست

که فرخ نژاد اورمزد منست

هنرهای شاهانش آموختم

از اندرز فام خرد توختم

چو پیمان کند شاه پوزش پذیر

کزین پس نیندیشد از کار تیر

نهان من و جان من پیش اوست

اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست

چو آن نامه شد نزد شاه جهان

پراگنده شد آن میان مهان

پشوتن بیامد گوایی بداد

سخنهای رستم همه کرد یاد

همان زاری و پند و اروند او

سخن گفتن از مرز و پیوند او

ازان نامور شاه خشنود گشت

گراینده را آمدن سود گشت

ز رستم دل نامور گشت خوش

نزد نیز بر دل ز تیمار تش

هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت

به باغ بزرگی درختی بکشت

چنین گفت کز جور چرخ بلند

چو خواهد رسیدن کسی را گزند

به پرهیز چون بازدارد کسی

وگر سوی دانش گراید بسی

پشوتن بگفت آنچ درخواستی

دل من به خوبی بیاراستی

ز گردون گردان که یارد گذشت

خردمند گرد گذشته نگشت

تو آنی که بودی وزان بهتری

به هند و به قنوج بر مهتری

ز بیشی هرآنچت بباید بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه

فرستاده پاسخ بیاورد زود

بدان سان که رستمش فرموده بود

چنین تا برآمد برین گاه چند

ببد شاهزاده به بالا بلند

خردمند و بادانش و دستگاه

به شاهی برافراخت فرخ کلاه

بدانست جاماسپ آن نیک و بد

که آن پادشاهی به بهمن رسد

به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه

ترا کرد باید به بهمن نگاه

ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی

به جای آمد و گشت با آب‌روی

به بیگانه شهری فراوان بماند

کسی نامهٔ تو بروبر نخواند

به بهمن یکی نامه باید نوشت

بسان درختی به باغ بهشت

که داری به گیتی جز او یادگار

گسارندهٔ درد اسفندیار

خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را

بفرمود فرخنده جاماسپ را

که بنویس یک نامه نزدیک اوی

یکی سوی گردنکش کینه‌جوی

که یزدان سپاس ای جهان پهلوان

که ما از تو شادیم و روشن‌روان

نبیره که از جان گرامی‌تر است

به دانش ز جاماسپ نامی‌تر است

به بخت تو آموخت فرهنگ و رای

سزد گر فرستی کنون باز جای

یکی سوی بهمن که اندر زمان

چو نامه بخوانی به زابل ممان

که ما را به دیدارت آمد نیاز

برآرای کار و درنگی مساز

به رستم چو برخواند نامه دبیر

بدان شاد شد مرد دانش‌پذیر

ز چیزی که بودش به گنج اندرون

ز خفتان وز خنجر آبگون

ز برگستوان و ز تیر و کمان

ز گوپال و ز خنجر هندوان

ز کافور وز مشک وز عود تر

هم از عنبر و گوهر و سیم و زر

ز بالا و از جامهٔ نابرید

پرستار وز کودکان نارسید

کمرهای زرین و زرین ستام

ز یاقوت با زنگ زرین دو جام

همه پاک رستم به بهمن سپرد

برنده به گنجور او بر شمرد

تهمتن بیامد دو منزل به راه

پس او را فرستاد نزدیک شاه

چو گشتاسپ روی نبیره بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

بدو گفت اسفندیاری تو بس

نمانی به گیتی جز او را به کس

ورا یافت روشن‌دل و یادگیر

ازان پس همی خواندش اردشیر

گوی بود با زور و گیرنده دست

خردمند و دانا و یزدان پرست

چو بر پای بودی سرانگشت اوی

ز زانو فزونتر بدی مشت اوی

همی آزمودش به یک چندگاه

به بزم و به رزم و به نخجیرگاه

به میدان چوگان و بزم و شکار

گوی بود مانند اسفندیار

ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی

به می خوردن اندرش بفریفتی

همی گفت کاینم جهاندار داد

غمی بودم از بهر تیمار داد

بماناد تا جاودان بهمنم

چو گم شد سرافراز رویین تنم

سرآمد همه کار اسفندیار

که جاوید بادا سر شهریار

همیشه دل از رنج پرداخته

زمانه به فرمان او ساخته

دلش باد شادان و تاجش بلند

به گردن بداندیش او را کمند


برای مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی ، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

مطالعه آنلاین دیوان حافظ

مطالعه آنلاین گلستان و بوستان سعدی

مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی

مطالعه آنلاین مثنوی معنوی و فیه ما فیه

مطالعه آنلاین دیوان اشعار عطار

مطالعه آنلاین رباعیات خیام

مطالعه آنلاین دوبیتی‌های باباطاهر

مطالعه آنلاین دیوان رودکی

مطالعه آنلاین دیوان سنایی

مطالعه آنلاین بهارستان جامی

Copyright © 2012 ~ 2024  |  Design By: Book Cafe

دانلود همه کتاب‌ها
   هزاران کتاب در گوشی شما ⇐

نوروز آریایی، پیروز باد 

6 فروردین
🌟 «زادروز زرتشت»، فرخنده باد 🌟

🍀 سیزده بدر، سبز باد 🍀

3 اردیبهشت
🔥 «گلستان‌جشن» فرخنده باد
🔥
(جشن اردیبهشت‌گان)

6 خرداد
🌾 «جشن خردادگان»، خجسته باد
🌾

6 تیرماه
🌸 «جشن نیلوفر»، شاد باد 🌸
بزرگداشت کشاورزی و باغ‌بانی در ایران باستان

13 تیرماه
🏹 «جشن تیرگان»، فرخنده باد
🏹
روز بزرگداشت باران، ایزد باران (تیر) و گرامی‌داشت آرش کمانگیر

7 مرداد
🍃
«جشن اَمُردادگان»، شاد باد
🌿

4 شهریور
🔥 «آذر جشن»، خجسته باد 🔥
شهریورگان، روز پدر در ایران باستان

16 مهرماه
🍁 «جشن مهرگان»، فرخنده باد
🍁
گرامی‌داشت ایزد مهر، و روز پیروزی فریدون و کاوه آهنگر بر ضحاک ماردوش

✹ فرخنده باد 7 آبان ✹
👑 روز کوروش بزرگ 👑

10 آبان‌ماه
💧 «جشن آبان‌گان»، فرخنده باد
💧
گرامی‌داشت ایزدبانو آناهیتا، نگهبان و نگهدار آب‌ها

🍉 شب چله، فرخنده باد 🍉

9 آذرماه
🔥 جشن آذرگان، فروزان باد
🔥
بزرگداشت ایزد آذر، نگهبان و نگهدار آتش‌ها

1 دی‌ماه
🌞 «جشن خُرّم‌روز»، خجسته باد 🌞
گرامی‌داشت اهورامزدا

2 بهمن
🐏 جشن بهمن‌گان، فرخنده باد 🐏

10 بهمن
🔥 جشن سده، فروزان باد 🔥

5 اسفند
♡ جشن اسفندگان، شاد باد ♡
سپندارمذگان، روز بزرگداشت عشق و گرامی‌داشت بانوان

🔥 جشن چهارشنبه‌سوری، فروزان باد 🔥

نوروز ایرانی، پیروز باد

19 فروردین
🌼 جشن فروردین‌گان، گرامی باد 🌼
یادبود فَروَهَر و روانِ درگذشتگان