شاهنامه فردوسی – پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود

بخش ۱ – به خواب دیدن فردوسی دقیقی را

چنان دید گوینده یک شب به خواب

که یک جام می داشتی چون گلاب

دقیقی ز جایی پدید آمدی

بران جام می داستانها زدی

به فردوسی آواز دادی که می

مخور جز بر آیین کاوس کی

که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت

بدو نازد و لشگر و تاج و تخت

شهنشاه محمود گیرنده شهر

ز شادی به هر کس رسانیده بهر

از امروز تا سال هشتاد و پنج

بکاهدش رنج و نکاهدش گنج

ازین پس به چین اندر آرد سپاه

همه مهتران برگشایند راه

نبایدش گفتن کسی را درشت

همه تاج شاهانش آمد به مشت

بدین نامه گر چند بشتافتی

کنون هرچ جستی همه یافتی

ازین باره من پیش گفتم سخن

سخن را نیامد سراسر به بن

ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار

بگفتم سرآمد مرا روزگار

گر آن مایه نزد شهنشه رسد

روان من از خاک بر مه رسد

کنون من بگویم سخن کو بگفت

منم زنده او گشت با خاک جفت


بخش ۲ – سخن دقیقی

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزین شد بران نوبهار

که یزدان پرستان بدان روزگار

مران جای را داشتندی چنان

که مر مکه را تازیان این زمان

بدان خانه شد شاه یزدان پرست

فرود آمد از جایگاه نشست

ببست آن در آفرین خانه را

نماند اندرو خویش و بیگانه را

بپوشید جامهٔ پرستش پلاس

خرد را چنان کرد باید سپاس

بیفگند یاره فرو هشت موی

سوی روشن دادگر کرد روی

همی بود سی سال خورشید را

برینسان پرستید باید خدای

نیایش همی کرد خورشید را

چنان بوده بد راه جمشید را

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر

که هم فر او داشت و بخت پدر

به سر بر نهاد آن پدر داده تاج

که زیبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت یزدان پرستنده شاه

مرا ایزد پاک داد این کلاه

بدان داد ما را کلاه بزرگ

که بیرون کنیم از رم میش گرگ

سوی راه یزدان بیازیم چنگ

بر آزاده گیتی نداریم تنگ

چو آیین شاهان بجای آوریم

بدان را به دین خدای آوریم

یکی داد گسترد کز داد اوی

ابا گرگ میش آب خوردی به جوی

پس آن دختر نامور قیصرا

که ناهید بد نام آن دخترا

کتایونش خواندی گرانمایه شاه

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

یکی نامور فرخ اسفندیار

شه کارزاری نبرده سوار

پشوتن دگر گرد شمشیر زن

شه نامبردار لشکرشکن

چو گشتی بران شاه نو راست شد

فریدون دیگر همی خواست شد

گزیدش بدادند شاهان همه

نشستن دل نیک‌خواهان همه

مگر شاه ارجاسپ توران خدای

که دیوان بدندی به پیشش به پای

گزیتش نپذرفت و نشنید پند

اگر پند نشنید زو دید بند

وزو بستدی نیز هر سال باژ

چرا داد باید به هامال باژ

چو یک چند سالان برآمد برین

درختی پدید آمد اندر زمین

در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ

درختی گشن بود بسیار شاخ

همه برگ وی پند و بارش خرد

کسی کو خرد پرورد کی مرد

خجسته پی و نام او زردهشت

که آهرمن بدکنش را بکشت

به شاه کیان گفت پیغمبرم

سوی تو خرد رهنمون آورم

جهان آفرین گفت بپذیر دین

نگه کن برین آسمان و زمین

که بی‌خاک و آبش برآورده‌ام

نگه کن بدو تاش چون کرده‌ام

نگر تا تواند چنین کرد کس

مگر من که هستم جهاندار و بس

گر ایدونک دانی که من کردم این

مرا خواند باید جهان‌آفرین

ز گوینده بپذیر به دین اوی

بیاموز ازو راه و آیین اوی

نگر تا چه گوید بران کار کن

خرد برگزین این جهان خوار کن

بیاموز آیین و دین بهی

که بی‌دین ناخوب باشد مهی

چو بشنید ازو شاه به دین به

پذیرفت ازو راه و آیین به

نبرده برادرش فرخ زریر

کجا ژنده پیل آوریدی به زیر

ز شاهان شه پیر گشته به بلخ

جهان بر دل ریش او گشته تلخ

شده زار و بیمار و بی‌هوش و توش

به نزدیک او زهر مانند نوش

سران و بزرگان و هر مهتران

پزشکان دانا و ناموران

بر آن جادوی چارها ساختند

نه سود آمد از هرچ انداختند

پس این زردهشت پیمبرش گفت

کزو دین ایزد نشاید نهفت

که چون دین پذیرد ز روز نخست

شود رسته از درد و گردد درست

شهنشاه و زین پس زریر سوار

همه دین پذیرنده از شهریار

همه سوی شاه زمین آمدند

ببستند کشتی به دین آمدند

پدید آمد آن فره ایزدی

برفت از دل بد سگالان بدی

پر از نور مینو ببد دخمه‌ها

وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها

پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه

فرستاد هرسو به کشور سپاه

پراگنده اندر جهان موبدان

نهاد از بر آذران گنبدان

نخست آذر مهربرزین نهاد

به کشمر نگر تا چه آیین نهاد

یکی سرو آزاده بود از بهشت

به پیش در آذر آن را بکشت

نبشتی بر زاد سرو سهی

که پذرفت گشتاسپ دین بهی

گوا کرد مر سرو آزاد را

چنین گستراند خرد داد را

چو چندی برآمد برین سالیان

مران سرو استبر گشتش میان

چنان گشت آزاد سرو بلند

که برگرد او برنگشتی کمند

چو بسیار برگشت و بسیار شاخ

بکرد از بر او یکی خوب کاخ

چهل رش به بالا و پهنا چهل

نکرد از بنه اندرو آب و گل

دو ایوان برآورد از زر پاک

زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک

برو بر نگارید جمشید را

پرستنده مر ماه و خورشید را

فریدونش را نیز با گاوسار

بفرمود کردن برانجا نگار

همه مهتران را بر آن‌جا نگاشت

نگر تا چنان کامگاری که داشت

چو نیکو شد آن نامور کاخ زر

به دیوارها بر نشانده گهر

به گردش یکی باره کرد آهنین

نشست اندرو کرد شاه زمین

فرستاد هرسو به کشور پیام

که چون سرو کشمر به گیتی کدام

ز مینو فرستاد زی من خدای

مرا گفت زینجا به مینو گرای

کنون هرک این پند من بشنوید

پیاده سوی سرو کشمر روید

بگیرید پند ار دهد زردهشت

به سوی بت چین بدارید پشت

به برز و فر شاه ایرانیان

ببندید کشتی همه بر میان

در آیین پیشینیان منگرید

برین سایهٔ سروبن بگذرید

سوی گنبد آذر آرید روی

به فرمان پیغمبر راست‌گوی

پراگنده فرمانش اندر جهان

سوی نامداران و سوی مهان

همه نامداران به فرمان اوی

سوی سرو کشمر نهادند روی

پرستشکده گشت زان سان که پشت

ببست اندرو دیو را زردهشت

بهشتیش خوان ار ندانی همی

چرا سرو کشمرش خوانی همی

چراکش نخوانی نهال بهشت

که شاه کیانش به کشمر بکشت

چو چندی برآمد برین روزگار

خجسته ببود اختر شهریار

به شاه کیان گفت زردشت پیر

که در دین ما این نباشد هژیر

که تو باژ بدهی به سالار چین

نه اندر خور دین ما باشد این

نباشم برین نیز همداستان

که شاهان ما درگه باستان

به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو

برین روزگار گذشته بتاو

پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز

نفرمایمش دادن این باژ چیز

پس آگاه شد نره دیوی ازین

هم‌اندرز زمان شد سوی شاه چین

بدو گفت کای شهریار جهان

جهان یکسره پیش تو چون کهان

به جای آوریدند فرمان تو

نتابد کسی سر ز پیمان تو

مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه

که آرد همی سوی ترکان سپاه

برد آشکارا همه دشمنی

ابا تو چنو کرد یارد منی

چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو

فرود آمد از گاه گیهان خدیو

از اندوه او سست و بیمار شد

دل و جان او پر ز تیمار شد

تگینان لشکرش را پیش خواند

شنیده سخن پیش ایشان براند

بدانید گفتا کز ایران زمین

بشد فره و دانش و پاک دین

یکی جادو آمد به دین آوری

به ایران به دعوی پیغمبری

همی گوید از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

خداوند را دیدم اندر بهشت

من این زند و استا همه زو نوشت

بدوزخ درون دیدم آهرمنا

نیارستمش گشت پیرامنا

گروگر فرستادم از بهر دین

بیارای گفتا به دانش زمین

سرنامداران ایران سپاه

گرانمایه فرزند لهراسپ شاه

که گشتاسپ خوانندش ایرانیان

ببست او یکی کشتی بر میان

برادرش نیز آن سوار دلیر

سپهدار ایران که نامش زریر

همه پیش آن دین پژوه آمدند

ازان پیر جادو ستوه آمدند

گرفتند ازو سربسر دین اوی

جهان شد پر از راه و آیین اوی

نشست او به ایران به پیغمبری

به کاری چنان یافه و سرسری

یکی نامه باید نوشتن کنون

سوی آن زده سر ز فرمان برون

ببایدش دادن بسی خواسته

که نیکو بود داده ناخواسته

مر او را بگویی کزین راه زشت

بگرد و بترس از خدای بهشت

مر آن پیر ناپاک را دور کن

بر آیین ما بر یکی سور کن

گر ایدونک نپذیرد از ما سخن

کند روی تازه بما بر کهن

سپاه پراگنده باز آوریم

یکی خوب لشکر فراز آوریم

به ایران شویم از پس کار اوی

نترسیم از آزار و پیکار اوی

برانیمش از پیش و خوارش کنیم

ببندیم و زنده به دارش کنیم

برین ایستادند ترکان چین

دو تن نیز کردند زیشان گزین

یکی نام او بیدرفش بزرگ

گوی پیر و جادو ستنبه سترگ

دگر جادوی نام او نام خواست

که هرگز دلش جز تباهی نخواست

یکی نامه بنوشت خوب و هژیر

سوی نامور خسرو و دین پذیر

نوشتش به نام خدای جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

نوشتم یکی نامه‌ای شهریار

چنانچون بد اندر خور روزگار

سوی گرد گشتاسپ شاه زمین

سزاوار گاه کیان به آفرین

گزین و مهین پور لهراسپ شاه

خداوند جیش و نگهدار گاه

ز ارجاسپ سالار گردان چین

سوار جهان‌دیده گرد زمین

نوشت اندران نامهٔ خسروی

نکو آفرینی خط یبغوی

که ای نامور شهریار جهان

فروزندهٔ تاج شاهنشهان

سرت سبز باد و تن و جان درست

مبادت کیانی کمرگاه سست

شنیدم که راهی گرفتی تباه

مرا روز روشن بکردی سیاه

بیامد یکی پیر مهتر فریب

ترا دل پر از بیم کرد و نهیب

سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت

به دلت اندرون هیچ شادی نهشت

تو او را پذیرفتی و دینش را

بیاراستی راه و آیینش را

برافگندی آیین شاهان خویش

بزرگان گیتی که بودند پیش

رها کردی آن پهلوی کیش را

چرا ننگریدی پس و پیش را

تو فرزند آنی که فرخنده شاه

بدو داد تاج از میان سپاه

ورا برگزید از گزینان خویش

ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش

بران سان که کیخسرو و کینه‌جوی

ترا بیش بود از کیان آبروی

بزرگی و شاهی و فرخندگی

توانایی و فر و زیبندگی

درفشان و پیلان آراسته

بسی لشکر و گنج و بس خواسته

همی بودت ای مهتر شهریار

که مهتران مر ترا دوستدار

همی تافتی بر جهان یکسره

چو اردیبهشت آفتاب از بره

زگیتی ترا برگزیده خدای

مهانت همه پیش بوده به پای

نکردی خدای جهان را سپاس

نبودی بدین ره ورا حق شناس

ازان پس که ایزد ترا شاه کرد

یکی پیر جادوت بی راه کرد

چو آگاهی تو سوی من رسید

به روز سپیدم ستاره بدید

نوشتم یکی نامهٔ دوست وار

که هم دوست بودیم و هم نیک یار

چو نامه بخوانی سر و تن بشوی

فریبنده را نیز منمای روی

مران بند را از میان باز کن

به شادی می روشن آغاز کن

گرایدونک بپذیری از من تو پند

ز ترکان ترا نیز ناید گزند

زمین کشانی و ترکان چین

ترا باشد این همچو ایران زمین

به تو بخشم این بی‌کران گنجها

که آورده‌ام گرد با رنجها

نکورنگ اسپان با سیم و زر

به استامها در نشانده گهر

غلامان فرستمت با خواسته

نگاران با جعد آراسته

و ایدونک نپذیری این پند من

ببینی گران آهنین بند من

بیایم پس نامه تا چندگاه

کنم کشورت را سراسر تباه

سپاهی بیارم ز ترکان چین

که بنگاهشان بر نتابد زمین

بینبارم این رود جیحون به مشک

به مشک آب دریا کنم پاک خشک

بسوزم نگاریده کاخ ترا

ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا

زمین را سراسر بسوزم همه

کتفتان به ناوک بدوزم همه

ز ایرانیان هرچ مردست پیر

کشان بنده کردن نباشد هژیر

ازیشان نیابی فزونی بها

کنمشان همه سر ز گردن جدا

زن و کودکانشان بیارم ز پیش

کنمشان همه بندهٔ شهر خویش

زمینشان همه پاک ویران کنم

درختانش از بیخ و بن برکنم

بگفتم همه گفتنی سر بسر

تو ژرف اندرین پند نامه نگر

بپیچید و نامه بکردش نشان

بدادش بدان هر دو گردنکشان

بفرمودشان گفت به خرد بوید

به ایوان او با هم اندر شوید

چو او را ببینید بر تخت و گاه

کنید آن زمان خویشتن را دو تاه

بر آیین شاهان نمازش برید

بر تاج و بر تخت او مگذرید

چو هر دو نشینید در پیش اوی

سوی تاج تابنده‌ش آرید روی

گزارید پیغام فرخش را

ازو گوش دارید پاسخش را

چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید

زمین را ببوسید و بیرون شوید

چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش

سوی بلخ بامی کشیدش درفش

ابا یار خود خیره سر نام خواست

که او بفگند آن نکو راه راست

چو از شهر توران به بلخ آمدند

به درگاه او بر پیاده شدند

پیاده برفتند تا پیش اوی

براین آستانه نهادند روی

چو رویش بدیدند بر گاه بر

چو خورشید و تیر از بر ماه بر

نیایش نمودند چون بندگان

به پیش گزین شاه فرخندگان

بدادندش آن نامهٔ خسروی

نوشته درو بر خط یبغوی

چو شاه جهان نامه را باز کرد

برآشفت و پیچیدن آغاز کرد

بخواند آن زمان پیر جاماسپ را

کجا راهبر بود گشتاسپ را

گزینان ایران و اسپهبدان

گوان جهان دیده و موبدان

بخواند آن همه آذران پیش خویش

بیاورد استا و بنهاد پیش

پیمبرش را خواند و موبدش را

زریر گزیده سپهبدش را

زریر سپهبد برادرش بود

که سالار گردان لشکرش بود

جهان پهلوان بود آن روزگار

که کودک بد اسفندیار سوار

پناه سپه بود و پشت سپاه

سپهدار لشکر نگهدار گاه

جهان از بدی ویژه او داشتی

به رزم اندرون نیژه او داشتی

جهانجوی گفتا به فرخ زریر

به فرخنده جاماسپ و پور دلیر

که ارجاسپ سالار ترکان چین

یکی نامه کردست زی من چنین

بدیشان نمود آن سخنهای زشت

که نزدیک او شاه ترکان نوشت

چه بینید گفتا بدین اندرون

چه گویید کاین را سرانجام چون

که ناخوش بود دوستی با کسی

که مایه ندارد ز دانش بسی

من از تخمهٔ ایرج پاک زاد

وی از تخمهٔ تور جادو نژاد

چگونه بود در میان آشتی

ولیکن مرا بود پنداشتی

کسی کش بود نام و ماند بسی

سخن گفت بایدش با هرکسی

همان چون بگفت این سخن شهریار

زریر سپهدار و اسفندیار

کشیدند شمشیر و گفتند اگر

کسی باشد اندر جهان سربسر

که نپسندد او را به دین‌آوری

سر اندر نیارد به فرمانبری

نیاید بدرگاه فرخنده شاه

نبندد میان پیش رخشنده گاه

نگرید ازو راه و دین بهی

مرین دین به را نباشد رهی

به شمشیر جان از تنش بر کنیم

سرش را به دار برین بر کنیم

سپهدار ایران که نامش زریر

نبرده دلیری چو درنده شیر

به شاه جهان گفت آزاده‌وار

که دستور باشد مرا شهریار

که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را

پسند آمد این شاه گشتاسپ را

بدو گفت برخیز و پاسخ کنش

نکال تگینان خلخ کنش

زریر گرانمایه و اسفندیار

چو جاماسپ دستور ناباک‌دار

ز پیشش برفتند هر سه به هم

شده سر پر از کین و دلها دژم

نوشتند نامه به ارجاسپ زشت

هم اندر خور آن کجا او نوشت

زریز سپهبد گرفتش به دست

چنان هم گشاده ببردش نبست

سوی شاه برد و برو بر بخواند

جهانجوی گشتاسپ خیره بماند

ز دانا سپهبد زریر سوار

ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار

ببست و نوشت اندرو نام خویش

فرستادگان را همه خواند پیش

بگیرید گفت این و زی او برید

نگر زین سپس راه را نسپرید

که گر نیستی اندر استا و زند

فرستاده را زینهار از گزند

ازین خواب بیدارتان کردمی

همان زنده بر دارتان کردمی

چنین تا بدانستی آن گرگسار

که گردن نیازد ابا شهریار

بینداخت نامه بگفتا روید

مرین را سوی ترک جادو برید

بگویید هوشت فراز آمدست

به خون و به خاکت نیاز آمدست

زده باد گردنت خسته میان

به خاک اندرون ریخته استخوان

درین ماه ار ایدونک خواهد خدای

بپوشم به رزم آهنینه قبای

به توران زمین اندر آرم سپاه

کنم کشور گرگساران تباه

سخن چون بسر برد شاه زمین

سیه پیل را خواند و کرد آفرین

سپردش بدو گفت بردارشان

از ایران به آن مرز بگذارشان

فرستادگان سپهدار چین

ز پیش جهانجوی شاه زمین

برفتند هر دو شده خاکسار

جهاندارشان رانده و کرده خوار

از ایران فرخ به خلخ شدند

ولیکن به خلخ نه فرخ شدند

چو از دور دیدند ایوان شاه

زده بر سر او درفش سیاه

فرود آمدند از چمنده ستور

شکسته دل و چشمها گشته کور

پیاده برفتند تا پیش اوی

سیه‌شان شده جامه و زرد روی

بدادندش آن نامهٔ شهریار

سرآهنگ مردان نیزه گزار

دبیرش مران نامه را برگشاد

بخواندش بران شاه جادو نژاد

نوشته دران نامهٔ شهریار

ز گردان و مردان نیزه گزار

پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه

نگهبان گیتی سزاوار گاه

فرسته فرستاد زی او خدای

همه مهتران پیش او بر به پای

زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

زده سر ز آیین و دین بهی

گزینه ره کوری و ابلهی

رسید آن نوشته فرومایه‌وار

که بنوشته بودی سوی شهریار

شنیدیم و دید آن سخنها کجا

نبودی تو مر گفتنش را سزا

نه پوشیدنی و نه بنمودنی

نه افگندنی و نه پیسودنی

چنان گفته بودی که من تا دو ماه

سوی کشور خرم آرم سپاه

نه دو ماه باید ز تو نی چهار

کجا من بیایم چو شیر شکار

تو بر خویشتن بر میفزای رنج

که ما بر گشادیم درهای رنج

بیارم ز گردان هزاران هزار

همه کار دیده همه نیزه‌دار

همه ایرجی زاده و پهلوی

نه افراسیابی و نه یبغوی

همه شاه چهر و همه ماه روی

همه سرو بالا همه راست‌گوی

همه از در پادشاهی و گاه

همه از در گنج و گاه و کلاه

جهانشان بفرسوده با رنج و ناز

همه شیرگیر و همه سرفراز

همه نیزه‌داران شمشیر زن

همه باره‌انگیز و لشکر شکن

چو دانند کم کوس بر پیل بست

سم اسپ ایشان کند کوه پست

ازیشان دو گرد گزیده سوار

زریر سپهدار و اسفندیار

چو ایشان بپوشند ز آهن قبای

به خورشید و ماه اندرآرند پای

چو بر گردن آرند رخشنده گرز

همی تابد از گرزشان فر و برز

چو ایشان بباشند پیش سپاه

ترا کرد باید بدیشان نگاه

به خورشید مانند با تاج و تخت

همی تابد از نیزه‌شان فر و بخت

چنینم گوانند و اسپهبدان

گزین و پسندیدهٔ موبدان

تو سیحون مینبار و جیحون به مشک

که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک

چنان بردوانند باره بر آب

که تاری شود چشمهٔ آفتاب

به روز نبرد ار بخواهد خدای

به رزم اندر آرم سرت زیر پای

چو سالار پیکند نامه بخواند

فرود آمد از گاه و خیره بماند

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بخوان از همه پادشاهی سپاه

تگینان لشکرش ترکان چین

برفتند هر سو به توران زمین

بدو باز خواندند لشکرش را

سر مرزداران کشورش را

برادر بد او را دو آهرمنان

یکی کهرم و دیگری اندمان

بفرمودشان تا نبرده سوار

گزیدند گردان لشکر هزار

بدادندشان کوس و پیل و درفش

بیاراسته زرد و سرخ و بنفش

بدیشان ببخشید سیصد هزار

گوان گزیده نبرده سوار

در گنج بگشاد و روزی بداد

بزد نای رویین بنه بر نهاد

بخواند آن زمان مر برادرش را

بدو داد یک دست لشکرش را

باندیدمان داد دست دگر

خود اندر میان رفت با یک پسر

یکی ترک بد نام او گرگسار

گذشته بروبر بسی روزگار

سپه را بدو داد اسپهبدی

تو گفتی نداند همی جز بدی

چو غارتگری داد بر بیدرفش

بدادش یکی پیل پیکر درفش

یکی بود نامش خشاش دلیر

پذیره نرفتی ورا نره شیر

سپه دیده‌بان کردش و پیش رو

کشیدش درفش و بشد پیش گو

دگر ترک بد نام او هوش دیو

پیامش فرستاد ترکان خدیو

نگه دار گفتا تو پشت سپاه

گر از ما کسی باز گردد به راه

هم آنجا که بینی مر او را بکش

نگر تا بدانجا نجنبدت هش

بران سان همی رفت بایین خشم

پر از خون شده دل پر از آب چشم

همی کرد غارت همی سوخت کاخ

درختان همی کند از بیخ و شاخ

در آورد لشکر به ایران زمین

همه خیره و دل پراگنده کین

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه

که سالار چین جملگی با سپاه

بیاراسته آمد از جای خویش

خشاش یلش را فرستاد پیش

چو بشنید کو رفت با لشکرش

که ویران کند آن نکو کشورش

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بیارای پیل و بیاور سپاه

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که خاقان ره راد مردی بهشت

بیایید یکسر به درگاه من

که بر مرز بگذشت بد خواه من

چو نامه سوی راد مردان رسید

که آمد جهانجوی دشمن پدید

سپاهی بیامد به درگاه شاه

که چندان نبد بر زمین بر گیاه

ز بهر جهانگیر شاه کیان

ببستند گردان گیتی میان

به درگاه خسرو نهادند روی

همه مرزداران به فرمان اوی

برین برنیامد بسی روزگار

که گرد از گزیده هزاران هزار

فراز آمده بود مر شاه را

کی نامدار و نکو خواه را

به لشکرگه آمد سپه را بدید

که شایسته بد رزم را برگزید

ازان شادمان گشت فرخنده شاه

دلش خیره آمد زبی مر سپاه

دگر روز گشتاسپ با موبدان

ردان و بزرگان و اسپهبدان

گشاد آن در گنج پر کرده جم

سپه را بداد او دو ساله درم

چو روزی ببخشید و جوشن بداد

بزد نای و کوس و بنه بر نهاد

بفرمود بردن ز پیش سپاه

درفش همایون فرخنده شاه

سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید

سپاهی که هرگز چنان کس ندید

ز تاریکی و گرد پای سپاه

کسی روز روشن ندید ایچ راه

ز بس بانگ اسپان و از بس خروش

همی نالهٔ کوس نشنید گوش

درفش فراوان برافراشته

همه نیزه‌ها ز ابر بگذاشته

چو رسته درخت از بر کوهسار

چو بیشه نیستان به وقت بهار

ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه

ز کشور به کشور همی شد سپاه

چو از بلخ بامی به جیحون رسید

سپهدار لشکر فرود آورید

بشد شهریار از میان سپاه

فرود آمد از باره بر شد به گاه

بخواند او گرانمایه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بودو شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودی بر او آشکارا نهان

ستاره‌شناس و گرانمایه بود

ابا او به دانش کرا پایه بود

بپرسید ازو شاه و گفتا خدای

ترا دین به داد و پاکیزه رای

چو تو نیست اندر جهان هیچ کس

جهاندار دانش ترا داد و بس

ببایدت کردن ز اختر شمار

بگویی همی مر مرا روی کار

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ

کرا بیشتر باشد اینجا درنگ

نیامد خوش آن پیر جاماسپ را

به روی دژم گفت گشتاسپ را

که میخواستم کایزد دادگر

ندادی مرا این خرد وین هنر

مرا گر نبودی خرد شهریار

نکردی زمن بودنی خواستار

مگر با من از داد پیمان کند

که نه بد کند خود نه فرمان کند

جهانجوی گفتا به نام خدای

بدین و به دین آور پاک رای

به جان زریر آن نبرده سوار

به جان گرانمایه اسفندیار

که نه هرگزت روی دشمن کنم

نفرمایمت بد نه خود من کنم

تو هرچ اندرین کار دانی بگوی

که تو چاره‌دانی و من چاره‌جوی

خردمند گفت این گرانمایه شاه

همیشه بتو تازه بادا کلاه

ز بنده میازار و بنداز خشم

خنک آنکسی کو نبیند به چشم

بدان ای نبرده کی نامجوی

چو در رزم روی اندر آری بروی

بدانگه کجا بانگ و ویله کنند

تو گویی همی کوه را برکنند

به پیش اندر آیند مردان مرد

هوا تیره گردد ز گرد نبرد

جهان را ببینی بگشته کبود

زمین پر ز آتش هوا پر زدود

وزان زخم آن گرزهای گران

چنان پتک پولاد آهنگران

به گوش اندر آید ترنگا ترنگ

هوا پر شده نعرهٔ بور و خنگ

شکسته شود چرخ گردونها

زمین سرخ گردد از ان خونها

تو گویی هوا ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

بسی بی پدر گشته بینی پسر

بسی بی پسر گشته بینی پدر

نخستین کس نام‌دار اردشیر

پس شهریار آن نبرده دلیر

به پیش افگند اسپ تازان خویش

به خاک افگند هر ک آیدش پیش

پیاده کند ترک چندان سوار

کز اختر نباشد مر آن را شمار

ولیکن سرانجام کشته شود

نکونامش اندر نوشته شود

دریغ آنچنان مرد نام آورا

ابا رادمردان همه سرورا

پس آزاده شیدسپ فرزند شاه

چو رستم درآید به روی سپاه

پس آنگاه مر تیغ را برکشد

بتازد بسی اسپ و دشمن کشد

بسی نامداران و گردان چین

که آن شیر مرد افگند بر زمین

سرانجام بختش کند خاکسار

برهنه کند آن سر تاجدار

بیاید پس آنگاه فرزند من

ببسته میان را جگر بند من

ابر کین شیدسپ فرزند شاه

به میدان کند تیز اسپ سیاه

بسی رنج بیند به رزم اندرون

شه خسروان را بگویم که چون

درفش فروزندهٔ کاویان

بیفگنده باشند ایرانیان

گرامی بگیرد به دندان درفش

به دندان بدارد درفش بنفش

به یک دست شمشیر و دیگر کلاه

به دندان درفش فریدون شاه

برین سان همی‌افگند دشمنان

همی برکند جان آهرمنان

سرانجام در جنگ کشته شود

نکو نامش اندر نوشته شود

پس ازاده بستور پور زریر

به پیش افگند اسپ چون نره شیر

بسی دشمنان را کند ناپدید

شگفتی‌تر از کار او کس ندید

چو آید سرانجام پیروز باز

ابر دشمنان دست کرده دراز

بیاید پس آن برگزیده سوار

پس شهریار جهان نامدار

ز آهرمنان بفگند شست گرد

نماید یکی پهلوی دستبرد

سرانجام ترکان به تیرش زنند

تن پیلوارش به خاک افگنند

بیاید پس آن نره شیر دلیر

سوار دلاور که نامش زریر

به پیش اندر آید گرفته کمند

نشسته بر اسفندیاری سمند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

بدو اندرون خیره گشته سپاه

بگیرد ز گردان لشکر هزار

ببندد فرستد بر شهریار

به هر سو کجا بنهد آن شاه روی

همی راند از خون بدخواه جوی

نه استد کس آن پهلوان شاه را

ستوه آورد شاه خرگاه را

پس افگنده بیند بزرگ اردشیر

سیه گشته رخسار و تن چون زریر

بگرید برو زار و گردد نژند

برانگیزد اسفندیاری سمند

به خاقان نهد روی پر خشم و تیز

تو گویی ندیدست هرگز گریز

چو اندر میان بیند ارجاسپ را

ستایش کند شاه گشتاسپ را

صف دشمنان سر بسر بردرد

ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد

همی خواند او زند زردشت را

به یزدان نهاده کیی پشت را

سرانجام گردد برو تیره‌بخت

بریده کندش آن نکو تاج و تخت

بیاید یکی نام او بیدرفش

به سرنیزه دارد درفش بنفش

نیارد شدن پیش گرد گزین

نشیند به راه وی اندر کمین

باستد بران راه چون پیل مست

یکی تیغ زهر آب داده به دست

چو شاه جهان بازگردد ز رزم

گرفته جهان را و کشته گرزم

بیندازد آن ترک تیری بروی

نیارد شدن آشکارا بروی

پس از دست آن بیدرفش پلید

شود شاه آزادگان ناپدید

به ترکان برد باره و زین اوی

بخواهد پسرت آن زمان کین اوی

پس آن لشکر نامدار بزرگ

به دشمن درافتد چو شیر سترگ

همی تازند این بر آن آن برین

ز خون یلان سرخ گردد زمین

یلان را بباشد همه روی زرد

چو لرزه برافتد به مردان مرد

برآید به خورشید گرد سپاه

نبیند کس از گرد تاریک راه

فروغ سر نیزه و تیر و تیغ

بتابد چنان چون ستاره ز میغ

وزان زخم مردان کجا می‌زنند

و بر یکدگر بر همی افگند

همه خسته و کشته بر یکدگر

پسر بر پدر بر پدر بر پسر

وزان ناله و زاری خستگان

به بند اندر آیند نابستگان

شود کشته چندان ز هر سو سپاه

که از خونشان پر شود رزمگاه

پس آن بیدرفش پلید و سترگ

به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ

همان تیغ زهر آب داده به دست

همی تازد او باره چون پیل مست

به دست وی اندر فراوان سپاه

تبه گردد از برگزینان شاه

بیاید پس آن فرخ اسفندیار

سپاه از پس پشت و یزدانش یار

ابر بیدرفش افگند اسپ تیز

برو جامه پر خون و دل پر ستیز

مر او را یکی تیغ هندی زند

ز بر نیمهٔ تنش زیر افگند

بگیرد پس آن آهنین گرز را

بتاباند آن فره و برز را

به یک حمله از جایشان بگسلد

چو بگسستشان بر زمین کی هلد

بنوک سر نیزه‌شان بر چند

کندشان تبه پاک و بپراگند

گریزد سرانجام سالار چین

از اسفندیار آن گو بافرین

به ترکان نهد روی بگریخته

شکسته سپر نیزها ریخته

بیابان گذارد به اندک سپاه

شود شاه پیروز و دشمن تباه

بدان ای گزیده شه خسروان

که من هرچ گفتم نباشد جز آن

نباشد ازین یک سخن بیش و کم

تو زین پس مکن روی بر من دژم

که من آنچ گفتم نگفتم مگر

به فرمانت ای شاه پیروزگر

وزان کم بپرسید فرخنده شاه

ازین ژرف دریا و تاریک راه

ندیدم که بر شاه بنهفتمی

وگرنه من این راز کی گفتمی

چو شاه جهاندار بشنید راز

بران گوشهٔ تخت خسپید باز

ز دستش بیفتاد زرینه گرز

تو گفتی برفتش همی فر و برز

به روی اندر افتاد و بیهوش گشت

نگفتش سخن نیز و خاموش گشت

چو با هوش آمد جهان شهریار

فرود آمد از تخت و بگریست زار

چه باید مرا گفت شاهی و گاه

که روزم همی گشت خواهد سیاه

که آنان که بر من گرامی‌ترند

گزین سپاهند و نامی‌ترند

همی رفت و خواهند از پیش من

ز تن برکنند این دل ریش من

به جاماسپ گفت ار چنینست کار

به هنگام رفتن سوی کارزار

نخوانم نبرده برادرم را

نسوزم دل پیر مادرم را

نفرمایمش نیز رفتن به رزم

سپه را سپارم به فرخ گرزم

کیان زادگان و جوانان من

که هر یک چنانند چون جان من

بخوانم همه سربسر پیش خویش

زره‌شان نپوشم نشانم به پیش

چگونه رسد نوک تیر خدنگ

برین آسمان بر شده کوه سنگ

خردمند گفتا به شاه زمین

که ای نیک‌خو مهتر بافرین

گر ایشان نباشند پیش سپاه

نهاده بسر بر کیانی کلاه

که یارد شدن پیش ترکان چین

که بازآورد فره پاک دین

تو زین خاک برخیز و برشو به گاه

مکن فره پادشاهی تباه

که داد خدایست وزین چاره نیست

خداوند گیتی ستمگاره نیست

ز اندوه خوردن نباشدت سود

کجا بودنی بود و شد کار بود

مکن دلت را بیشتر زین نژند

بداد خدای جهان کن بسند

بدادش بسی پند و بشنید شاه

چو خورشید گون گشت بر شد به گاه

نشست از برگاه و بنهاد دل

به رزم جهانجوی شاه چگل

از اندیشهٔ دل نیامدش خواب

به رزم و به بزمش گرفته شتاب

چو جاماسپ گفت این سپیده دمید

فروغ ستاره بشد ناپدید

سپه را به هامون فرود آورید

بزد کوس بر پیل و لشکر کشید

وزانجا خرامید تا رزمگاه

فرود آورید آن گزیده سپاه

به گاهی که باد سپیده دمان

به کاخ آرد از باغ بوی گلان

فرستاده بد هر سوی دیده‌بان

چنانچون بود رسم آزادگان

بیامد سواری و گفتا به شاه

که شاها به نزدیکی آمد سپاه

سپاهیست ای شهریار زمین

که هرگز چنان نامد از ترک و چین

به نزدیکی ما فرود آمدند

به کوه و در و دشت خیمه زدند

سپهدارشان دیده‌بان برگزید

فرستاد و دیده به دیده رسید

پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر

سپهبدش را خواند فرخ زریر

درفشی بدو داد و گفتا بتاز

بیارای پیلان و لشکر بساز

سپهبد بشد لشکرش راست کرد

همی رزم سالار چین خواست کرد

بدادش جهاندار پنجه هزار

سوار گزیده به اسفندیار

بدو داد یک دست زان لشکرش

که شیری دلش بود و پیلی برش

دگر دست لشکرش را همچنان

برآراست از شیر دل سرکشان

به گرد گرامی سپرد آن سپاه

که شیر جهان بود و همتای شاه

پس پشت لشکر به بستور داد

چراغ سپهدار خسرو نژاد

چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه

غمی گشته از رنج و گشته ستوه

نشست از بر خوب تابنده گاه

همی کرد زانجا به لشکر نگاه

پس ارجاسپ شاه دلیران چین

بیاراست لشکرش را همچنین

جدا کرد از خلخی سی هزار

جهان آزموده نبرده سوار

فرستادشان سوی آن بیدرفش

که کوس مهین داشت و رنگین درفش

بدو داد یک دست زان لشکرش

که شیر ژیان نامدی همبرش

دگر دست را داد بر گرگسار

بدادش سوار گزین صدهزار

میان‌گاه لشکرش را همچنین

سپاهی بیاراست خوب و گزین

بدادش بدان جادوی خویش کام

کجا نام خواست و هزارانش نام

خود و صدهزاران سواران گرد

نموده همه در جهان دستبرد

نگاهش همی داشت پشت سپاه

همی کرد هر سوی لشکر نگاه

پسر داشتی یک گرانمایه مرد

جهاندیده و دیده هر گرم و سرد

سواری جهاندیده نامش کهرم

رسیده بسی بر سرش سرد و گرم

مران پور خود را سپهدار کرد

بران لشکر گشن سالار کرد

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

بتابید خورشید گیهان فروز

به زین بر نشستند هر دو سپاه

همی دید زان کوه گشتاسپ شاه

چو از کوه دید آن شه بافرین

کجا برنشستند گردان به زین

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

تو گفتی که بیستونست راست

برو بر فگندند برگستوان

برو بر نشست آن شه خسروان

چو هر دو برابر فرود آمدند

ابر پیل بر نای رویین زدند

یکی رزمگاهی بیاراستند

یلان هم نبردان همی خواستند

بکردند یک تیرباران نخست

بسان تگرگ بهاران درست

بشد آفتاب از جهان ناپدید

چه داند کسی کان شگفتی ندید

بپوشیده شد چشمهٔ آفتاب

ز پیکانهاشان درفشان چو آب

تو گفتی جهان ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

وزان گرزداران و نیزه‌وران

همی تاختند آن برین این بران

هوازی جهان بود شبگون شده

زمین سربسر پاک گلگون شده

بیامد نخست آن سوار هژیر

پس شهریار جهان اردشیر

به آوردگه رفت نیزه به دست

تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

برین سان همی گشت پیش سپاه

نبود آگه از بخش خورشید و ماه

بیامد یکی ناوکش بر میان

گذارنده شد بر سلیح کیان

ز بور اندر افتاد خسرو نگون

تن پاکش آلوده شد پر ز خون

دریغ آن نکو روی همرنگ ماه

که بازش ندید آن خردمند شاه

بیامد بر شاه شیر اورمزد

کجا زو گرفتی شهنشاه پزد

ز پیش اندر آمد به دشت اندرا

به زهر آب داده یکی خنجرا

خروشی برآورد برسان شیر

که آورد خواهد ژیان گور زیر

ابر کین آن شاهزاده سوار

بکشت از سواران دشمن هزار

به هنگامهٔ بازگشتن ز جنگ

که روی زمین گشته بد لاله رنگ

بیامد یکی تیرش اندر قفا

شد آن خسرو شاهزاده فنا

بیامد پسش باز شیدسپ شاه

که مانندهٔ شاه بد همچو ماه

یکی دیزه‌ای بر نشسته چو نیل

به تگ همچو آهو به تن همچو پیل

به آوردگه گشت و نیزه بگاشت

چو لختی بگردید نیزه بداشت

کدامست گفتا کهرم سترگ

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

بیامد یکی دیو گفتا منم

که با گرسنه شیر دندان زنم

به نیزه بگشتند هر دو چو باد

بزد ترک را نیزهٔ شاهزاد

ز باره در آورد و ببرید سر

به خاک اندر افگنده زرین کمر

همی گشت بر پیش گردان چین

بسان یکی کوه بر پشت زین

همانا چنو نیز دیده ندید

ز خوبی کجا بود چشمش رسید

یکی ترک تیری برو برگماشت

ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت

دریغ آن شه پروریده به ناز

بشد روی او باب نادیده باز

بیامد سر سروران سپاه

پسر تهم جاماسپ دستور شاه

نبرده سواری گرامیش نام

به مانندهٔ پور دستان سام

یکی چرمه‌ای برنشسته سمند

یکی گام زن بارهٔ بی‌گزند

چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان

یکی کوه پارست گوی روان

به پیش صف چینیان ایستاد

خداوند بهزاد را کرد یاد

کدامست گفت از شما شیردل

که آید سوی نیزهٔ جان گسل

کجا باشد آن جادوی خویش کام

کجا خواست نام و هزارانش نام

برفت آن زمان پیش او نامخواست

تو گفتی که همچو ستونست راست

بگشتند هر دو سوار هژیر

به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر

گرامی گوی بود با زور شیر

نتابید با او سوار دلیر

گرفت از گرامی نبرده دریغ

گرامی کفش بود برنده تیغ

گرامی خرامید با خشم تیز

دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز

میان صف دشمن اندر فتاد

پس از دامن کوه برخاست باد

سپاه از دو رو بر هم آویختند

و گرد از دو لشکر برانگیختند

بدان شورش اندر میان سپاه

ازان زخم گردان و گرد سیاه

بیفتاد از دست ایرانیان

درفش فروزندهٔ کاویان

گرامی بدید آن درفش چو نیل

که افگنده بودند از پشت پیل

فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک

بیفشاند از خاک و بسترد پاک

چو او را بدیدند گردان چین

که آن نیزهٔ نامدار گزین

ازان خاک برداشت و بسترد و برد

به گردش گرفتند مردان گرد

ز هر سو به گردش همی تاختند

به شمشیر دستش بینداختند

درفش فریدون به دندان گرفت

همی زد به یک دست گرز ای شگفت

سرانجام کارش بکشتند زار

بران گرم خاکش فگندند خوار

دریغ آن نبرده سوار هژبر

که بازش ندید آن خردمند پیر

بیامد هم آنگاه بستور شیر

نبرده کیان زاده پور زریر

بکشت او ازان دشمنان بی‌شمار

که آویخت اندر بد روزگار

سرانجام برگشت پیروز و شاد

به پیش پدر باز شد و ایستاد

بیامد پس آن برگزیده سوار

پس شهریار جهان نیوزار

به زیر اندرون تیزرو شولکی

که نبود چنان از هزاران یکی

بیامد بران تیره آوردگاه

به آواز گفت ای گزیده سپاه

کدامست مرد از شما نامدار

جهاندیده و گرد و نیزه‌گزار

که پیش من آیند نیزه به دست

که امروز در پیش مرد آمدست

سواران چین پیش او تاختند

برافگندنش را همی ساختند

سوار جهانجوی مرد دلیر

چو پیل دژآگاه و چون نره شیر

همی گشت بر گرد مردان چین

تو گفتی همی بر نوردد زمین

بکشت از گوان جهان شست مرد

دران تاختنها به گرز نبرد

سرانجامش آمد یکی تیر چرخ

چنان آمده بودش از چرخ برخ

بیفتاد زان شولک خوب رنگ

بمرد و نرست اینت فرجام جنگ

دریغ آن سوار گرانمایه نیز

که افگنده شد رایگان بر نه چیز

که همچون پدر بود و همتای اوی

دریغ آن نکو روی و بالای اوی

چو کشته شد آن نامبرده سوار

ز گردان به گردش هزاران هزار

بهر گوشه‌ای بر هم آویختند

ز روی زمین گرد انگیختند

برآمد برین رزم کردن دو هفت

کزیشان سواری زمانی نخفت

زمینها پر از کشته و خسته شد

سراپرده‌ها نیز بربسته شد

در و دشتها شد همه لاله‌گون

به دشت و بیابان همی رفت خون

چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه

که بد می‌توانست رفتن به راه

دو هفته برآمد برین کارزار

که هزمان همی تیره‌تر گشت کار

به پیش اندر آمد نبرده زریر

سمندی بزرگ اندر آورده زیر

به لشکرگه دشمن اندر فتاد

چو اندر گیا آتش و تیز باد

همی کشت زیشان همی خوابنید

مر او را نه استاد هرکش بدید

چو ارجاسپ دانست کان پورشاه

سپه را همی کرد خواهد تباه

بدان لشکر خویش آواز داد

که چونین همی داد خواهید داد

دو هفته برآمد برین بر درنگ

نبینم همی روی فرجام جنگ

بکردند گردان گشتاسپ شاه

بسی نامداران لشکر تباه

کنون اندر آمد میانه زریر

چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر

بکشت او همه پاک مردان من

سرافراز گردان و ترکان من

یکی چاره باید سگالیدنا

و گرنه ره ترک مالیدنا

برین گر بماند زمانی چنین

نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین

کدامست مرد از شما نام خواه

که آید پدید از میان سپاه

یکی ترگ داری خرامد به پیش

خنیده کند در جهان نام خویش

هران کز میان باره انگیزند

بگرداندش پشت و بگریزند

من او را دهم دختر خویش را

سپارم بدو لشکر خویش را

سپاهش ندادند پاسوخ باز

بترسیده بد لشکر سرفراز

چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست

همی کشت زیشان همی کرد پست

همی کوفتشان هر سوی زیر پای

سپهدار ایران فرخنده رای

چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد

که روز سپیدش شب تیره شد

دگر باره گفت ای بزرگان من

تگینان لشکر گزینان من

ببینید خویشان و پیوستگان

ببینید نالیدن خستگان

ازان زخم آن پهلو آتشی

که سامیش گرزست و تیر آرشی

که گفتی بسوزد همی لشکرم

کنون برفروزد همی کشورم

کدامست مرد از شما چیره دست

که بیرون شود پیش این پیل مست

هرانکو بدان گردکش یازدا

مرد او را ازان باره بندازدا

چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش

کلاه از بر چرخ بگذارمش

همیدون نداد ایچ کس پاسخش

بشد خیره و زرد گشت آن رخش

سه بار این سخن را بریشان براند

چو پاسخ نیامدش خامش بماند

بیامد پس آن بیدرفش سترگ

پلید و بد و جادوی و پیر گرگ

به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب

به زور و به تن همچو افراسیاب

به پیش تو آوردم این جان خویش

سپر کردم این جان شیرینت پیش

شوم پیش آن پیل آشفته مست

گر ایدونک یابم بران پیل دست

به خاک افگنم تنش ای شهریار

مگر بر دهد گردش روزگار

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو بارهٔ خویش و زین

بدو داد ژوپین زهرابدار

که از آهنین کوه کردی گذار

چو شد جادوی زشت ناباکدار

سوی آن خردمند گرد سوار

چو از دور دیدش برآورد خشم

پر از خاک روی و پر از خون دو چشم

به دست اندرون گرز چون سام یل

به پیش اندرون کشته چون کوه تل

نیارست رفتنش بر پیش روی

ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی

بینداخت ژوپین زهرابدار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

گذاره شد از خسروی جوشنش

به خون غرقه شد شهریاری تنش

ز باره در افتاد پس شهریار

دریغ آن نکو شاهزاده سوار

فرود آمد آن بیدرفش پلید

سلیحش همه پاک بیرون کشید

سوی شاه چین برد اسپ و کمرش

درفش سیه افسر پرگهرش

سپاهش همه بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید

مر او را بدان رزمگه بر ندید

گمانی برم گفت کان گرد ماه

که روشن بدی زو همه رزمگاه

نبرده برادرم فرخ زریر

که شیر ژیان آوریدی به زیر

فگندست بر باره از تاختن

بماندند گردان ز انداختن

نیاید همی بانگ شه زادگان

مگر کشته شد شاه آزادگان

هیونی بتازید تا رزمگاه

به نزدیکی آن درفش سیاه

ببینید کان شاه من چون شدست

کم از درد او دل پر از خون شدست

به دین اندرون بود شاه جهان

که آمد یکی خون ز دیده چکان

به شاه جهان گفت ماه ترا

نگهدار تاج و سپاه ترا

جهان پهلوان آن زریر سوار

سواران ترکان بکشتند زار

سر جادوان جهان بیدرفش

مر او را بیفگند و برد آن درفش

چو آگاهی کشتن او رسید

به شاه جهانجوی و مرگش بدید

همه جامه تا پای بدرید پاک

بران خسروی تاج پاشید خاک

همی گفت گشتاسپ کای شهریار

چراغ دلت را بکشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را

چه گویم کنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر

چه گویم بدان پیر گشته پدر

چه گویم چه کردم نگار ترا

که برد آن نبرده سوار ترا

دریغ آن گو شاهزاده دریغ

چو تابنده ماه اندرون شد به میغ

بیارید گلگون لهراسپی

نهید از برش زین گشتاسپی

بیاراست مر جستن کینش را

به ورزیدن دین و آیینش را

جهاندیده دستور گفتا به پای

به کینه شدن مر ترا نیست رای

به فرمان دستور دانای راز

فرود آمد از باره بنشست باز

به لشکر بگفتا کدامست شیر

که باز آورد کین فرخ زریر

که پیش افگند باره بر کین اوی

که باز آورد باره و زین اوی

پذیرفتن اندر خدای جهان

پذیرفتن راستان و مهان

که هر کز میانه نهد پیش پای

مر او را دهم دخترم را همای

نجنبید زیشان کس از جای خویش

ز لشکر نیاورد کس پای پیش

پس آگاهی آمد به اسفندیار

که کشته شد آن شاه نیزه گزار

پدرت از غم او بکاهد همی

کنون کین او خواست خواهد همی

همی گوید آنکس کجاکین اوی

بخواهد نهد پیش دشمنش روی

مر او را دهم دخترم را همای

وکرد ایزدش را برین بر گوای

کی نامور دست بر دست زد

بنالید ازان روزگاران بد

همه ساله زین روز ترسیدمی

چو او را به رزم اندرون دیدمی

دریغا سوارا گوا مهترا

که بختش جدا کرد تاج از سرا

که کشت آن سیه پیل نستوه را

که کند از زمین آهنین کوه را

درفش و سرلشکر و جای خویش

برادرش را داد و خود رفت پیش

به قلب اندر آمد به جای زریر

به صف اندر استاد چون نره شیر

به پیش اندر آمد میان را ببست

گرفت آن درفش همایون به دست

برادرش بد پنج دانسته راه

همه از در تاج و همتای شاه

همه ایستادند در پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

به آزادگان گفت پیش سپاه

که ای نامداران و گردان شاه

نگر تا چه گویم یکی بشنوید

به دین خدای جهان بگروید

نگر تا نترسید از مرگ و چیز

که کس بی‌زمانه نمردست نیز

کرا کشت خواهد همی روزگار

چه نیکوتر از مرگ در کارزار

بدانید یکسر که روزیست این

که کافر پدید آید از پاک دین

شما از پس پشتها منگرید

مجویید فریاد و سر مشمرید

نگر تا نبینید بگریختن

نگر تا نترسید ز آویختن

سر نیزه‌ها را به رزم افگنید

زمانی بکوشید و مردی کنید

بدین اندرون بود اسفندیار

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

که این نامداران و گردان من

همه مر مرا چون تن و جان من

مترسید از نیزه و گرز و تیغ

که از بخش‌مان نیست روی گریغ

به دین خدا ای گو اسفندیار

به جان زریر آن نبرده سوار

که آید فرود او کنون در بهشت

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

پذیرفتم اندرز آن شاه پیر

که گر بخت نیکم بود دستگیر

که چون بازگردم ازین رزمگاه

به اسفندیارم دهم تاج و گاه

سپه را همه پیش رفتن دهم

ورا خسروی تاج بر سر نهم

چنانچون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان پادشاهی ورا

چو اسفندیار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان کوه بشنید بانگ پدر

به زاری به پیش اندر افگند سر

خرامیده نیزه به چنگ اندرون

ز پیش پدر سر فگنده نگون

یکی دیزه‌ای بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

چنان چون در افتد به گلبرگ باد

همی کشت ازیشان و سر می‌برید

ز بیمش همی مرد هرکش بدید

چو بستور پور زریر سوار

ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار

یکی اسپ آسودهٔ تیزرو

جهنده یکی بود آگنده خو

طلب کرد از اسپ‌دار پدر

نهاد از بر او یکی زین زر

بیاراست و برگستوران برفگند

به فتراک بر بست پیچان کمند

بپوشید جوشن بدو بر نشست

ز پنهان خرامید نیزه به دست

ازین سان خرامید تا رزمگاه

سوی باب کشته بپیمود راه

همی تاخت آن بارهٔ تیزگرد

همی آخت کینه همی کشت مرد

از آزادگان هرک دیدی به راه

بپرسیدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی زریر

پدر آن نبرده سوار دلیر

یکی مرد بد نام او اردشیر

سواری گرانمایه گردی دلیر

بپرسید ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فگندست گفتا میان سپاه

به نزدیکی آن درفش سیاه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بینیش یک بار روی

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

همی کشت گرد و همی کرد شور

بدان تاختن تا بر او رسید

چو او را بدان خاک کشته بدید

بدیدش مر او را چو نزدیک شد

جهان فروزانش تاریک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زین

فگند از برش خویشتن بر زمین

همی گفت کای ماه تابان من

چراغ دل و دیده و جان من

بران رنج و سختی بپروردیم

کنون چون برفتی بکه اسپردیم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

همی لشکر و کشور آراستی

همی رزم را به آرزو خواستی

کنون کت به گیتی برافروخت نام

شدی کشته و نارسیده به کام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گویمش از خوب گاه

که از تو نه این بد سزاوار اوی

برو کینش از دشمنان بازجوی

زمانی برین سان همی بود دیر

پس آن باره را اندر آورد زیر

همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب

چرا کردی این دیدگان پر ز آب

کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه

نبینی که بابم شد اکنون تباه

پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه

برو کینهٔ باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاک خشک

سیه ریش او پروریده به مشک

چواز پور بشنید شاه این سخن

سیاهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاریک شد

تن پیل واریش باریک شد

بیارید گفتا سیاه مرا

نبردی قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کین اوی

برانم ازین دشمنان خون به جوی

یکی آتش انگیزم اندر جهان

کزانجا به کیوان رسد دود آن

چو گردان بدیدند کز رزمگاه

ازان تیره آوردگاه سپاه

که خسرو بسیچید آراستن

همی رفت خواهد به کین خواستن

نباشیم گفتند همداستان

که شاهنشه آن کدخدای جهان

به رزم اندر آید به کین خواستن

چرا باید این لشکر آراستن

گرانمایه دستور گفتش به شاه

نبایدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده بارهٔ برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کین پدر

ازان کش تو باز آوری خوب‌تر

بدو داد پس شاه بهزاد را

سپه جوشن و خود پولاد را

پس شاه کشته میان را ببست

سیه رنگ بهزاد را برنشست

خرامید تا رزمگاه سپاه

نشسته بران خوب رنگ سیاه

به پیش صف دشمنان ایستاد

همی برکشید از جگر سرد باد

منم گفت بستور پور زریر

پذیره نیاید مرا نره شیر

کجا باشد آن جادوی بیدرفش

که بردست آن جمشیدی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

بکشت از تگینان لشکر بسی

پذیره نیامد مر او را کسی

وزان سوی دیگر گو اسفندیار

همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار

چو سالار چین دید بستور را

کیان زاده آن پهلوان پور را

به لشکر بگفت این که شاید بدن

کزین سان همی نیزه داند زدن

بکشت از تگینان من بی‌شمار

مگر گشت زنده زریر سوار

که نزد من آمد زریر از نخست

برین سان همی تاخت باره درست

کجا رفت آن بیدرفش گزین

هم‌اکنون سوی منش خوانید هین

بخواندند و آمد دمان بیدرفش

گرفته به دست آن درفش بنفش

نشسته بران بارهٔ خسروی

بپوشیده آن جوشن پهلوی

خرامید تا پیش لشکر ز شاه

نگهبان مرز و نگهبان گاه

گرفته همان تیغ زهر آبدار

که افگنده بد آن زریر سوار

بگشتند هر دو به ژوپین و تیر

سر جاودان ترک و پور زریر

پس آگاه کردند زان کارزار

پس شاه را فرخ اسفندیار

همی تاختش تا بدیشان رسید

سر جاودان چون مر او را بدید

برافگند اسپ از میان نبرد

بدانست کش بر سر افتاد مرد

بینداخت آن زهر خورده به روی

مگر کس کند زشت رخشنده روی

نیامد برو تیغ زهر آبدار

گرفتش همان تیغ شاه استوار

زدش پهلوانی یکی بر جگر

چنان کز دگر سو برون کرد سر

چو آهو ز باره در افتاد و مرد

بدید از کیان زادگان دستبرد

فرود آمد از باره اسفندیار

سلیح زریر آن گزیده سوار

ازان جادوی پیر بیرون کشید

سرش را ز نیمه‌تن اندر برید

نکو رنگ بارهٔ زریر و درفش

ببرد و سر بی‌هنر بیدرفش

سپاه کیان بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

که پیروز شد شاه و دشمن فگند

بشد بازآورد اسپ سمند

شد آن شاهزاده سوار دلیر

سوی شاه برد آن سمند زریر

سر پیر جادوش بنهاد پیش

کشنده بکشت اینت آیین و کیش

چو بازآورید آن گرانمایه کین

بر اسپ زریری برافگند زین

خرامید تازان به آوردگاه

به سه بهره کرد آن کیانی سپاه

ازان سه یکی را به بستور داد

دگر آن سپهدار فرخ‌نژاد

دگر بهره را بر برادر سپرد

بزرگان ایران و مردان گرد

سیم بهره را سوی خود بازداشت

که چون ابر غرنده آواز داشت

چو بستور فرخنده و پاک تن

دگر فرش آورد شمشیر زن

بهم ایستادند از پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

همیدون ببستند پیمان برین

که گر تیغ دشمن بدرد زمین

نگردیم یک تن ازین جنگ باز

نداریم زین بدکنان چنگ باز

بر اسپان بکردند تنگ استوار

برفتند یکدل سوی کارزار

چو ایشان فگندند اسپ از میان

گوان و جوانان ایرانیان

همه یکسر از جای برخاستند

جهان را به جوشن بیاراستند

ازیشان بکشتند چندان سپاه

کزان تنگ شد جای آوردگاه

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

کزان آسیاها به خون بربگشت

چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش

ابا نامداران و مردان خویش

گو گردکش نیزه اندر نهاد

بران گردگیران یبغو نژاد

همی دوختشان سینه‌ها باز پشت

چنان تا همه سرکشان را بکشت

چو دانست خاقان که ماندند بس

نیارد شدن پیش او هیچ‌کس

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

همی بود تا روز اندر گدشت

همانگاه اندر گریغ اوفتاد

بشد رویش اندر بیابان نهاد

پس اندر نهادند ایرانیان

بدان بی‌مره لشکر چینیان

بکشتند زیشان به هر سو بسی

نبخشودشان ای شگفتی کسی

چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت

همی آید از هر سوی تیغ تفت

همه سرکشانشان پیاده شدند

به پیش گو اسفندیار آمدند

کمانچای چاچی بینداختند

قبای نبردی برون آختند

به زاریش گفتند گر شهریار

دهد بندگان را به جان زینهار

بدین اندر آییم و خواهش کنیم

همه آذران را نیایش کنیم

ازیشان چو بشنید اسفندیار

به جان و به تن دادشان زینهار

بران لشگر گشن آواز داد

گو نامبردار فرخ‌نژاد

که این نامداران ایرانیان

بگردید زین لشکر چینیان

کنون کاین سپاه عدو گشت پست

ازین سهم و کشتن بدارید دست

که بس زاروارند و بیچاره‌وار

دهدی این سگان را به جان زینهار

بدارید دست از گرفتن کنون

مبندید کس را مریزید خون

متازید و این کشتگان مسپرید

بگردید و این خستگان بشمرید

مگیریدشان بهر جان زریر

بر اسپان جنگی مپایید دیر

چو لشکر شنیدند آواز اوی

شدند از بر خستگان بارزوی

به لشکرگه خود فرود آمدند

به پیروز گشتن تبیره زدند

همه شب نخفتند زان خرمی

که پیروزی بودشان رستمی

چو اندر شکست آن شب تیره‌گون

به دشت و بیابان فرو خورد خون

کی نامور با سران سپاه

بیامد به دیدار آن رزمگاه

همی گرد آن کشتگان بر بگشت

کرا دید بگریست و اندر گذشت

برادرش را دید کشته به زار

به آوردگاهی برافگنده خوار

چو او را چنان زار و کشته بدید

همه جامهٔ خسروی بردرید

فرود آمد از شولک خوب رنگ

به ریش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفت کی شاه گردان بلخ

همه زندگانی ما کرده تلخ

دریغا سوارا شها خسروا

نبرده دلیرا گزیده گوا

ستون منا پردهٔ کشورا

چراغ جهان افشر لشکرا

فرود آمد و برگرفتش ز خاک

به دست خودش روی بسترد پاک

به تابوت زرینش اندر نهاد

تو گفتی زریر از بنه خود نزاد

کیان زادگان و جوانان خویش

به تابوتها در نهادند پیش

بفرمود تا کشتگان بشمرند

کسی را که خستست بیرون برند

بگردید بر گرد آن رزمگاه

به کوه و بیابان و بر دشت و راه

از ایرانیان کشته بد سی‌هزار

ازان هفتصد سرکش و نامدار

هزار چل از نامور خسته بود

که از پای پیلان به در جسته بود

وزان دیگران کشته بد صد هزار

هزار و صد و شست و سه نامدار

ز خسته بدی سه هزار و دویست

برین جای بر تا توانی مه ایست

کی نامبردار فرخنده شاه

سوی گاه باز آمد از رزمگاه

به بستور گفتا که فردا پکاه

سوی کشور نامور کش سپاه

بیامد سپهبد هم از بامداد

بزد کوس و لشکر بنه برنهاد

به ایران زمین باز کردند روی

همه خیره دل گشته و جنگجوی

همه خستگان را ببردند نیز

نماندند از خواسته نیز چیز

به ایران زمین باز بردندشان

به دانا پزشکان سپردندشان

چو شاه جهان باز شد بازجای

به پور مهین داد فرخ همای

سپه را به بستور فرخنده داد

عجم را چنین بود آیین و داد

بدادش از آزادگان ده هزار

سواران جنگی و نیزه گزار

بفرمود و گفت ای گو رزمسار

یکی بر پی شاه توران بتاز

به ایتاش و خلج ستان برگذر

بکش هرک یابی به کین پدر

ز هرچیز بایست بردش به کار

بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار

هم‌آنگاه بستور برد آن سپاه

و شاه جهان از بر تخت و گاه

نشست و کیی تاج بر سر نهاد

سپه را همه یکسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته

سپه را همه کرد آراسته

سران را همه شهرها داد نیز

سکی را نماند ایچ ناداده چیز

کرا پادشاهی سزا بد بداد

کرا پایه بایست پایه نهاد

چو اندر خور کارشان داد ساز

سوی خانهاشان فرستاد باز

خرامید بر گاه و باره ببست

به کاخ شهنشاهی اندر نشست

بفرمود تا آذر افروختند

برو عود و عنبر همی سوختند

زمینش بکردند از زر پاک

همه هیزمش عود و عنبرش خاک

همه کاخ را کار اندام کرد

پسش خان گشتاسپیان نام کرد

بفرمود تا بر در گنبدش

بدادند جاماسپ را موبدش

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که ما را خداوند یافه نهشت

شبان شده تیره‌مان روز کرد

کیان را به هر جای پیروز کرد

به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین

چنین است کار جهان آفرین

چو پیروزی شاهتان بشنوید

گزیتی به آذر پرستان دهید

چو آگاه شد قیصر آن شاه روم

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

فرسته فرستاد با خواسته

غلامان و اسپان آراسته

شه بت‌پرستان و رایان هند

گزیتش بدادند شاهان سند

کی نامبردار زان روزگار

نشست از بر گاه آن شهریار

گزینان لشکرش را بار داد

بزرگان و شاهان مهترنژاد

ز پیش اندر آمد گو اسفندیار

به دست اندرون گرزهٔ گاوسار

نهاده به سر بر کیانی کلاه

به زیر کلاهش همی تافت ماه

به استاد در پیش او شیرفش

سرافگنده و دست کرده به کش

چو شاه جهان روی او را بدید

ز جان و جهانش به دل برگزید

بدو گفت شاه ای یل اسفندیار

همی آرزو بایدت کارزار

یل تیغ‌زن گفت فرمان تراست

که تو شهریاری و گیهان تراست

کی نامور تاج زرینش داد

در گنجها را برو برگشاد

همه کار ایران مر او را سپرد

که او را بدی پهلوی دستبرد

درفشان بدو داد و گنج و سپاه

هنوزت نبد گفت هنگام گاه

برو گفت و پا را به زین اندر آر

همه کشورت را به دین اندر آر

بشد تیغ زن گردکش پور شاه

بگردید بر کشورش با سپاه

به روم و به هندوستان برگذشت

ز دریا و تاریکی اندر گذشت

شه روم و هندوستان و یمن

همه نام کردند بر تهمتن

وزو دین گزارش همی خواستند

مرین دین به را بیاراستند

گزارش همی کرد اسفندیار

به فرمان یزدان همی بست کار

چو آگاه شدند از نکو دین اوی

گرفتند آن راه و آیین اوی

بتان از سر کوه میسوختند

بجای بت آذر برافروختند

همه نامه کردند زی شهریار

که ما دین گرفتیم ز اسفندیار

ببستیم کشتی و بگرفت باژ

کنونت نشاید ز ما خاست باژ

که ما راست گشتیم و ایزدپرست

کنون زند و استا سوی ما فرست

چو شه نامهٔ شهریاران بخواند

نشست از برگاه و یاران بخواند

فرستاد زندی به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

بفرمود تا نامور پهلوان

همی گشت هر سو به گرد جهان

به هرجا که آن شاه بنهاد روی

بیامد پذیره کسی پیش اوی

همه کس مر او را به فرمان شدند

بدان در جهان پاک پنهان شدند

چو گیتی همه راست شد بر پدرش

گشاد از میان باز زرین کمرش

به شادی نشست از بر تخت و گاه

بیاسود یک چند گه با سپاه

برادرش را خواند فرشیدورد

سپاهی برون کرد مردان مرد

بدو داد و دینار دادش بسی

خراسان بدو داد و کردش گسی

چو یک چند گاهی برآمد برین

جهان ویژه گشت از بد و پاک دین

فرسته فرستاد سوی پدر

که ای نامور شاه پیروزگر

جهان ویژه کردنم به دین خدای

به کشور برافگنده سایهٔ همای

کسی را بنیز از کسی بیم نه

به گیتی کسی بی‌زر و سیم نه

فروزندهٔ گیتی بسان بهشت

جهان گشته آباد و هر جای کشت

سواران جهان را همی داشتند

چو برزیگران تخم می‌کاشتند

بدین سان ببوده سراسر جهان

به گیتی شده گم بد بدگمان

یکی روز بنشست کی شهریار

به رامش بخورد او می خوش‌گوار

یکی سرکشی بود نامش گرزم

گوی نامجو آزموده به رزم

به دل کین همی داشت ز اسفندیار

ندانم چه شان بود از آغاز کار

به هر جای کاواز او آمدی

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

نشسته بد او پیش فرخنده شاه

رخ از درد زرد و دل از کین تباه

فراز آمد از شاهزاده سخن

نگر تا چه بد آهو افگند بن

هوازی یکی دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نباید کشیدن به پیش

چنین گفت آن موبد راست کیش

که چون پور با سهم و مهتر شود

ازو باب را روز بتر شود

رهی کز خداوند سر برکشید

از اندازه‌اش سر بباید برید

چو از رازدار این شنیدم نخست

نیامد مرا این گمانی درست

جهانجوی گفت این سخن چیست باز

خداوند این راز که وین چه راز

کیان شاه را گفت کای راست گوی

چنین راز گفتن کنون نیست روی

سر شهریاران تهی کرد جای

فریبنده را گفت نزد من آی

بگوی این همه سر بسر پیش من

نهان چیست زان اژدها کیش من

گرزم بد آهوش گفت از خرد

نباید جز آن چیز کاندر خورد

مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز

سزد گر ندارم بد از شاه باز

ندارم من از شاه خود باز پند

وگر چه مرا او را نیاد پسند

که گر راز گویمش و او نشنود

به از راز کردنش پنهان شود

بدان ای شهنشاه کاسفندیار

بسیچد همی رزم را روی کار

بسی لشکر آمد به نزدیک اوی

جهانی سوی او نهادست روی

بر آنست اکنون که بندد ترا

به شاهی همی بد پسندد ترا

تراگر به دست آورید و ببست

کند مر جهان را همه زیردست

تو دانی که آنست اسفندیار

که اورا به رزم اندرون نیست یار

چو حلقه کرد آن کمند بتاب

پذیره نیارد شدن آفتاب

کنون از شنیده بگفتمت راست

تو به دان کنون رای و فرمان تراست

چو با شاه ایران گرزم این براند

گو نامبردار خیره بماند

چنین گفت هرگز که دید این شگفت

دژم گشت وز پور کینه گرفت

نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد

ابی بزم بنشست با باد سرد

از اندیشگان نامد آن شبش خواب

ز اسفندیارش گرفته شتاب

چو از کوهساران سپیده دمید

فروغ ستاره ببد ناپدید

بخواند آن جهاندیده جاماسپ را

کجا بیش دیدست لهراسپ را

بدو گفت شو پیش اسفندیار

بخوان و مر او را به ره باش یار

بگویش که برخیز و نزد من آی

چو نامه بخوانی به ره بر میپای

که کاری بزرگست پیش اندرا

تو پایی همی این همه کشورا

یکی کار اکنون همی بایدا

که بی‌تو چنین کار برنایدا

نوشته نوشتش یکی استوار

که این نامور فرخ اسفندیار

فرستادم این پیر جاماسپ را

که دستور بد شاه لهراسپ را

چو او را ببینی میان را ببند

ابا او بیا بر ستور نوند

اگر خفته‌ای زود برجه به پای

وگر خود بپایی زمانی مپای

خردمند شد نامهٔ شاه برد

به تازنده کوه و بیابان سپرد

بدان روزگار اندر اسفندیار

به دشت اندرون بد ز بهر شکار

ازان دشت آواز کردش کسی

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

چو آن بانگ بشنید آمد شگفت

بپیچید و خندیدن اندر گرفت

پسر بود او را گزیده چهار

همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار

یکی نام بهمن دوم مهرنوش

سیم نام او بد دلافروز طوش

چهارم بدش نام نوشاذرا

نهادی کجا گنبد آذرا

به شاه جهان گفت بهمن پسر

که تا جاودان سبز بادات سر

یکی ژرف خنده بخندید شاه

نیابم همی اندرین هیچ راه

بدو گفت پورا بدین روزگار

کس آید مرا از در شهریار

که آواز بشنیدم از ناگهان

بترسم که از گفتهٔ بی‌رهان

ز من خسرو آزار دارد همی

دلش از رهی بار دارد همی

گرانمایه فرزند گفتا چرا

چه کردی تو با خسرو کشورا

سر شهریارانش گفت ای پسر

ندانم گناهی به جای پدر

مگر آنک تا دین بیاموختم

همی در جهان آتش افروختم

جهان ویژه کردم به برنده تیغ

چرا داد از من دل شاه میغ

همانا دل دیو بفریفتست

که بر کشتن من بیاشیفتست

همی تا بدین اندرون بود شاه

پدید آمد از دور گرد سیاه

چراغ جهان بود دستور شاه

فرستادهٔ شاه زی پور شاه

چو از دور دیدش ز کهسار گرد

بدانست کامد فرستاده مرد

پذیره شدش گرد فرزند شاه

همی بود تا او بیامد ز راه

ز بارهٔ چمنده فرود آمدند

گو پیر هر دو پیاده شدند

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

که چونست شاه آن گو نامدار

خردمند گفتا درستست و شاد

برش را ببوسید و نامه بداد

درست از همه کارش آگاه کرد

که مر شاه را دیو بی‌راه کرد

خردمند را گفتش اسفندیار

چه بینی مرا اندرین روی کار

گر ایدونک با تو بیایم به در

نه نیکو کند کار با من پدر

ور ایدونک نایم به فرمانبری

برون کرده باشم سر از کهتری

یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر

نیابد چنین ماند بر خیره خیر

خردمند گفت ای شه پهلوان

به دانندگی پیر و بختت جوان

تو دانی که خشم پدر بر پسر

به از جور مهتر پسر بر پدر

ببایدت رفت چنینست روی

که هرچ او کند پادشاهست اوی

برین بر نهادند و گشتند باز

فرستاده و پور خسرو نیاز

یکی جای خویش فرود آورید

به کف بر گرفتند هر دو نبید

به پیشش همی عود می‌سوختند

تو گفتی همی آتش افروختند

دگر روز بنشست بر تخت خویش

ز لشکر بیامد فراوان به پیش

همه لشکرش را به بهمن سپرد

وزانجا خرامید با چند گرد

بیامد به درگاه آزاد شاه

کمر بسته بر نهاده کلاه

چو آگاه شد شاه کامد پسر

کلاه کیان بر نهاده بسر

مهان و کهانرا همه خواند پیش

همه زند و استا به نزدیک خویش

همه موبدان را به کرسی نشاند

پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند

بیامد گو و دست کرده بکش

به پیش پدر شد پرستار فش

شه خسروان گفت با موبدان

بدان رادمردان و اسپهبدان

چه گویید گفتا که آزاده‌اید

به سختی همه پرورش داده‌اید

به گیتی کسی را که باشد پسر

بدو شاد باشد دل تاجور

به هنگام شیرین به دایه دهد

یکی تاج زرینش بر سر نهد

همی داردش تا شود چیره دست

بیاموزدش خوردن و بر نشست

بسی رنج بیند گرانمایه مرد

سورای کندش آزموده نبرد

چو آزاده را ره به مردی رسد

چنان زر که از کان به زردی رسد

مراورا بجوید چو جویندگان

ورا بیش گویند گویندگان

سواری شود نیک و پیروز رزم

سرانجمنها به رزم و به بزم

چو نیرو کند با سرو یال و شاخ

پدر پیر گشته نشسته به کاخ

جهان را کند یکسره زو تهی

نباشد سزاوار تخت مهی

ندارد پدر جز یکی نام تخت

نشسته در ایوان نگهبان رخت

پسر را جهان و درفش و سپاه

پدر را یکی تاج و زرین کلاه

نباشد بران پور همداستان

پسندند گردان چنین داستان

ز بهر یکی تاج و افسر پسر

تن باب را دور خواهد ز سر

کند با سپاهش پس آهنگ اوی

نهاده دلش نیز بر جنگ اوی

چه گویید پیران که با این پسر

چه نیکو بود کار کردن پدر

گزینانش گفتند کای شهریار

نیاید خود این هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جویای گاه

ازین خام‌تر نیز کاری مخواه

جهاندار گفتا که اینک پسر

که آهنگ دارد به جای پدر

ولیکن من او را به چوبی زنم

که گیرند عبرت همه برزنم

ببندم چنانش سزاوار پس

ببندی که کس را نبستست کس

پسر گفت کای شاه آزاده‌خوی

مرا مرگ تو کی کند آرزوی

ندانم گناهی من ای شهریار

که کردستم اندر همه روزگار

به جان تو ای شاه گر بد به دل

گمان برده‌ام پس سرم بر گسل

ولیکن تو شاهی و فرمان تراست

تراام من و بند و زندان تراست

کنون بند فرما و گر خواه کش

مرا دل درستست و آهسته هش

سر خسروان گفت بند آورید

مر او را ببندید و زین مگذرید

به پیش آوریدند آهنگران

غل و بند و زنجیرهای گران

دران انجمن کس به خواهش زبان

نجنبید بر شهریار جهان

ببستند او را سر و دست و پای

به پیش جهاندار گیهان خدای

چنانش ببستند پای استوار

که هرکش همی دید بگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش

بفرمود بسته به در بردنش

بیارید گفتا یکی پیل نر

دونده پرنده چو مرغی به پر

فراز آوریدند پیلی چو نیل

مر او را ببستند بر پشت پیل

چو بردندش از پیش فرخ پدر

دو دیده پر از آب و رخساره‌تر

فرستاده سوی دژ گنبدان

گرفته پس و پیش اسپهبدان

پر از درد بردند بر کوهسار

ستون آوریدند ز آهن چهار

به کرده ستونها بزرگ آهنین

سر اندر هوا و بن اندر زمین

مر او را برانجا ببستند سخت

ز تختش بیفگند و برگشت بخت

نگهبان او کرد پس‌اند مرد

گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگی اندر همی زیستی

زمان تا زمان زار بگریستی

برآمد بسی روزگاری بدوی

که خسرو سوی سیستان کرد روی

که آنجا کند زنده و استا روا

کند موبدان را بدانجا گوا

جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه

پذیره شدش پهلوان سپاه

شه نیمروز آنک رستمش نام

سوار جهاندیده همتای سام

ابا پیر دستان که بودش پدر

ابا مهتران و گزینان در

به شادی پذیره شدندش به راه

ازو شادمان گشت فرخنده شاه

به زاولش بردند مهمان خویش

همه بنده‌وار ایستادند پیش

وزو زند و کشتی بیاموختند

ببستند و آذر برافروختند

برآمد برین میهمانی دو سال

همی خورد گشتاسپ با پور زال

به هرجا کجا شهریاران بدند

ازان کار گشتاسپ آگه شدند

که او مر سو پهلوان را ببست

تن پیل وارش به آهن بخست

به زاولستان شد به پیغمبری

که نفرین کند بر بت آزری

بگشتند یکسر ز فرمان شاه

بهم برشکستند پیمان شاه

چو آگاهی آمد به بهمن که شاه

ببستست آن شیر را بی‌گناه

نبرده گزینان اسفندیار

ازانجا برفتند تیماردار

همی داشتند از سپه دست باز

پس اندر گرفتند راه دراز

به پیش گو اسفندیار آمدند

کیان‌زادگان شیروار آمدند

پدر را به رامش همی داشتند

به زندانش تنها بنگذاشتند

پس آگاهی آمد به سالار چین

که شاه از گمان اندرآمد به کین

برآشفت خسرو به اسفندیار

به زندان و بندش فرستاد خوار

خود از بلخ زی زابلستان کشید

بیابان گذارید و سیحون بدید

به زاول نشستست مهمان زال

برین روزگاران برآمد دو سال

به بلخ اندرونست لهراسپ شاه

نماندست از ایرانیان و سپاه

مگر هفتصد مرد آتش پرست

هه پیش آذر برآورده دست

جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس

از آهنگ‌داران همینند بس

مگر پاسبانان کاخ همای

هلا زود برخیز و چندین مپای

مهان را همه خواند شاه چگل

ابر جنگ لهراسپشان داد دل

بدانید گفتا که گشتاسپ شاه

سوی نیمروز او سپردست راه

به زاول نشستست با لشکرش

سواری نه اندر همه کشورش

کنونست هنگام کین خواستن

بباید بسیچید و آراستن

پسرش آن گرانمایه اسفندیار

به بند گران‌اندرست استوار

کدامست مردی پژوهنده راز

که پیماید این ژرف راه دراز

نراند به راه ایچ و بی‌ره رود

ز ایران هراسان و آگه رود

یکی جادوی بود نامش ستوه

گذارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و نامجوی

چه باید ترا هرچ باید بگوی

شه چینش گفتا به ایران خرام

نگهبان آتش ببین تا کدام

پژوهندهٔ راز پیمود راه

به بلخ گزین شد که بد گاه شاه

ندید اندرون شاه گشتاسپ را

پرستنده‌ای دید و لهراسپ را

بشد همچنان پیش خاقان بگفت

به رخ پیش او بر زمین را برفت

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت

از اندوه دیرینه آزاد گشت

سر آن را همه خواند و گفتا روید

سپاه پراگنده گرد آورید

برفتند گردان لشکر همه

به کوه و بیابان و جای رمه

بدو باز خواندند لشکرش را

گزیده سواران کشورش را


بخش ۳ – سخن فردوسی

چو این نامه ‌افتاد در دست من

به ماه گراینده شد شست من

نگه کردم این نظم سست آمدم

بسی بیت ناتندرست آمدم

من این زان بگفتم که تا شهریار

بداند سخن گفتن نابکار

دو گوهر بد این با دو گوهر فروش

کنون شاه دارد به گفتار گوش

سخن چون بدین گونه بایدت گفت

مگو و مکن طبع با رنج جفت

چو بند روان بینی و رنج تن

به کانی که گوهر نیابی مکن

چو طبعی نباشد چو آب روان

مبر سوی این نامهٔ خسروان

دهن گر بماند ز خوردن تهی

ازان به که ناساز خوانی نهی

یکی نامه بود از گه باستان

سخنهای آن برمنش راستان

چو جامی گهر بود و منثور بود

طبایع ز پیوند او دور بود

گذشته برو سالیان شش هزار

گر ایدونک پرسش نماید شمار

نبردی به پیوند او کس گمان

پر اندیشه گشت این دل شادمان

گرفتم به گوینده بر آفرین

که پیوند را راه داد اندرین

اگرچه نپیوست جز اندکی

ز رزم و ز بزم از هزاران یکی

همو بود گوینده را راه بر

که بنشاند شاهی ابر گاه‌بر

همی یافت از مهتران ارج و گنج

ز خوی بد خویش بودی به رنج

ستایندهٔ شهریاران بدی

به کاخ افسر نامداران بدی

به شهر اندرون گشته گشتی سخن

ازو نو شدی روزگار کهن

من این نامه فرخ گرفتم به فال

بسی رنج بردم به بسیار سال

ندیدم سرافراز بخشنده‌ای

به گاه کیان‌بر درخشنده‌ای

مرا این سخن بر دل آسان نبود

بجز خامشی هیچ درمان نبود

نشستنگه مردم نیک‌بخت

یکی باغ دیدم سراسر درخت

به جایی نبد هیچ پیدا درش

بجز نام شاهی نبد افسرش

که گر در خور باغ بایستمی

اگر نیک بودی بشایستمی

سخن را چو بگذاشتم سال بیست

بدان تا سزاوار این رنج کیست

ابوالقاسم آن شهریار جهان

کزو تازه شد تاج شاهنشاهان

جهاندار محمود با فر و جود

که او را کند ماه و کیوان سجود

سر نامه را نام او تاج گشت

به فرش دل تیره چون عاج گشت

به بخش و به داد و به رای و هنر

نبد تاج را زو سزاوارتر

بیامد نشست از بر تخت داد

جهاندار چون او ندارد به یاد

ز شاهان پیشی همی بگذرد

نفس داستان را همی نشمرد(؟)

چه دینار بر چشم او بر چه خاک

به رزم و به بزم اندرش نیست باک

گه بزم زر و گه رزم تیغ

ز خواهنده هرگز ندارد دریغ

کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم

به طبع روان باغ بی خو کنیم

بفرمود تا کهرم تیغ‌زن

بود پیش سالار آن انجمن

که ارجاسپ را بود مهتر پسر

به خورشید تابان برآورده سر

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار

ز ترکان شایسته مردی هزار

از ایدر برو تازیان تا به بلخ

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ

نگر تا کرا یابی از دشمنان

از آتش پرستان و آهرمنان

سرانشان ببر خانهاشان بسوز

بریشان شب آور به رخشنده روز

از ایوان گشتاسپ باید که دود

زبانه برآرد به چرخ کبود

اگر بند بر پای اسفندیار

بیابی سرآور برو روزگار

هم‌آنگه سرش را ز تن بازکن

وزین روی گیتی پرآواز کن

همه شهر ایران به کام تو گشت

تو تیغی و دشمن نیام تو گشت

من اکنون ز خلخ به اندک زمان

بیایم دمادم چو باد دمان

بخوانم سپاه پراگنده را

برافشانم این گنج آگنده را

بدو گفت کهرم که فرمان کنم

ز فرمان تو رامش جان کنم

چو خورشید تیغ از میان برکشید

سپاه شب تیره شد ناپدید

بیاورد کهرم ز توران سپاه

جهان گشت چون روی زنگی سیاه

چو آمد بران مرز بگشاد دست

کسی را که بد پیش آذرپرست

چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ

گشاده زبان را به گفتار تلخ

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد

غمی گشت و با رنج همراه شد

به یزدان چنین گفت کای کردگار

توی برتر از گردش روزگار

توانا و دانا و پاینده‌ای

خداوند خورشید تابنده‌ای

نگهدار دین و تن و هوش من

همان نیروی جان وگر توش من

که من بنده بر دست ایشان تباه

نگردم توی پشت و فریادخواه

به بلخ اندرون نامداری نبود

وزان گرزداران سواری نبود

بیامد ز بازار مردی هزار

چنانچون بود از در کارزار

چو توران سپاه اندر آمد به تنگ

بپوشید لهراسپ خفتان جنگ

ز جای پرستش به آوردگاه

بیامد به سر بر کیانی کلاه

به پیری بغرید چون پیل مست

یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

به هر حمله‌ای جادوی زان سران

سپردی زمین را به گرز گران

همی گفت هرکس که این نامدار

نباشد جز از گرد اسفندیار

به هر سو که باره برانگیختی

همی خاک با خون برآمیختی

هرانکس که آواز او یافتی

به تنش اندرون زهره بشکافتی

به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ

میازید با او یکایک به جنگ

بکوشید و اندر میانش آورید

خروش هژبر ژیان آورید

برآمد چکاچاک زخم تبر

خروش سواران پرخاشخر

چو لهراسپ اندر میانه بماند

به بیچارگی نام یزدان بخواند

ز پیری و از تابش آفتاب

غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب

جهاندیده از تیر ترکان بخست

نگونسار شد مرد یزدان پرست

به خاک اندر آمد سر تاجدار

برو انجمن شد فراوان سوار

بکردند چاک آهن بر و جوشنش

به شمشیر شد پاره‌پاره تنش

همی نوسواریش پنداشتند

چو خود از سر شاه برداشتند

رخی لعل دیدند و کافور موی

از آهن سیاه آن بهشتیش روی

بماندند یکسر ازو در شگفت

که این پیر شمشیر چون برگرفت

کزین گونه اسفندیار آمدی

سپه را برین دشت کار آمدی

بدین اندکی ما چرا آمدیم

هیم بی‌گله در چرا آمدیم

به ترکان چنین گفت کهرم که کار

همین بودمان رنج در کارزار

که این نامور شاه لهراسپ است

که پورش جهاندار گشتاسپ است

جهاندار با فر یزدان بود

همه کار او رزم و میدان بود

جز این نیز کاین خود پرستنده بود

دل از تاخ وز تخت برکنده بود

کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی

بپیچد ز دیهیم شاهنشهی

از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه

جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه

نهادند سر سوی آتشکده

بران کاخ و ایوان زر آژده

همه زند و استش همی سوختند

چه پرمایه‌تر بود برتوختند

از ایرانیان بود هشتاد مرد

زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد

همه پیش آتش بکشتندشان

ره بندگی بر نوشتندشان

ز خونشان بمرد آتش زرد هشت

ندانم جزا جایشان جز بهشت

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش به بند

ز آخر چمان باره‌ای برنشست

به کردار ترکان میان را ببست

از ایران ره سیستان برگرفت

ازان کارها مانده اندر شگفت

نخفتی به منزل چو برداشتی

دو روزه به یک روزه بگذاشتی

چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد

به آگاهی درد لهراسپ شد

بدو گفت چندین چرا ماندی

خود از بخل بامی چرا راندی

سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ

که شد مردم بلخ را روز تلخ

همه بلخ پر غارت و کشتن است

از ایدر ترا روی برگشتن است

بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست

به یک تاختن درد و ماتم چراست

چو من با سپاه اندرآیم ز جای

همه کشور چین ندارند پای

چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی

که کای بزرگ آمدستت به روی

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسیر

چنین کار دشوار آسان مگیر

اگر نیستی جز شکست همای

خردمند را دل نرفتی ز جای

وز انجا به نوش آذراندر شدند

رد و هیربد را بهم برزدند

ز خونشان فروزنده آذر بمرد

چنین کار را خوار نتوان شمرد

دگر دختر شاه به آفرید

که باد هوا هرگز او را ندید

به خواری ورا زار برداشتند

برو یاره و تاج نگذاشتند

چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد

ز مژگان ببارید خوناب زرد

بزرگان ایرانیان را بخواند

شنیده سخن پیش ایشان براند

نویسندهٔ نامه را خواند شاه

بینداخت تاج و بپردخت گاه

سواران پراگنده بر هر سوی

فرستاد نامه به هر پهلوی

که یک تن سر از گل مشورید پاک

مدارید باک از بلند و مغاک

ببردند نامه به هر کشوری

کجا بود در پادشاهی سری

چو آگاه گشتند یکسر سپاه

برفتند با گرز و رومی کلاه

همه یکسره پیش شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش

سواران جنگاور از کشورش

درم داد وز سیستان برگرفت

سوی بلخ بامی ره اندر گرفت

چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه

جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه

ز دریا به دریا سپه گسترید

که جایی کسی روی هامون ندید

دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد

زمین شد سیاه و هوا لاژورد

چو هر دو سپه برکشیدند صف

همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف

ابر میمنه شاه فرشیدورد

که با شیر درنده جستی نبرد

ابر میسره گرد بستور بود

که شاه و گه رزم چون کوه بود

جهاندار گشتاسپ در قلبگاه

همی کرد هر سو به لشکر نگاه

وزان روی کندر ابر میمنه

بیامد پس پشت او با بنه

سوی میسره کهرم تیغ‌زن

به قلب اندر ارجاسپ با انجمن

برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

تو گفتی که گردون بپرد همی

زمین از گرانی بدرد همی

ز آواز اسپان و زخم تبر

همی کوه خارا برآورد پر

همه دشت سر بود بی‌تن به خاک

سر گرزداران همه چاک‌چاک

درفشیدن تیغ و باران تیر

خروش یلان بود با دار و گیر

ستاره همی جست راه گریغ

سپه را همی نامدی جان دریغ

سر نیزه و گرز خم داده بود

همه دشت پر کشته افتاده بود

بسی کوفته زیر باره درون

کفن سینهٔ شیر و تابوت خون

تن بی‌سران و سر بی‌تنان

سواران چو پیلان کفک افگنان

پدر را نبد بر پسر جای مهر

همی گشت زین گونه گردان سپهر

چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب

ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب

سراسر چنان گشت آوردگاه

که از جوش خون لعل شد روی ماه

ابا کهرم تیغ‌زن در نبرد

برآویخت ناگاه فرشیدورد

ز کهرم مران شاه تن خسته شد

به جان گرچه از دست او رسته شد

از ایران سواران پرخاشجوی

چنان خسته بردند از پیش اوی

فراوان ز ایرانیان کشته شد

ز خون یلان کشور آغشته شد

پسر بود گشتاسپ را سی و هشت

دلیران کوه و سواران دشت

بکشتند یکسر بران رزمگاه

به یکبارگی تیره شد بخت شاه

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت

بدانگه که شد روزگارش درشت

پس اندر دو منزل همی تاختند

مر او را گرفتن همی ساختند

یکی کوه پیش آمدش پرگیا

بدو اندرون چشمه و آسیا

که بر گرد آن کوه یک راه بود

وزان راه گشتاسپ آگاه بود

جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه

سوی کوه رفتند ز آوردگاه

چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید

بگردید و بر کوه راهی ندید

گرفتند گرداندرش چار سوی

چو بیچاره شد شاه آزاده‌خوی

ازان کوهسار آتش افروختند

بدان خاره بر خار می‌سوختند

همی کشت هر مهتری بارگی

نهاند دلها به بیچارگی

چو لشکر چنان گردشان برگرفت

کی خوش منش دست بر سر گرفت

جهاندیده جاماسپ را پیش خواند

ز اختر فراوان سخنها براند

بدو گفت کز گردش آسمان

بگوی آنچ دانی و پنهان ممان

که باشد بدین بد مرا دستگیر

ببایدت گفتن همه ناگزیر

چو بشنید جاماسپ بر پای خاست

بدو گفت کای خسرو داد و راست

اگر شاه گفتار من بشنود

بدین گردش اختران بگرود

بگویم بدو هرچ دانم درست

ز من راستی جوی شاها نخست

بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی

که هم راست گویی و هم راه‌جوی

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

سخن بشنو از من یکی هوشیار

تو دانی که فرزندت اسفندیار

همی بند ساید به بد روزگار

اگر شاه بگشاید او را ز بند

نماند برین کوهسار بلند

بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی

بجز راستی نیست ایچ آرزوی

به جاماسپ گفت ای خردمند مرد

مرا بود ازان کار دل پر ز درد

که اورا ببستم بران بزمگاه

به گفتار بدخواه و او بیگناه

همانگاه من زان پشیمان شدم

دلم خسته بد سوی درمان شدم

گر او را ببینم برین رزمگاه

بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه

که یارد شدن پیش آن ارجمند

رهاند مران بیگنه را ز بند

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

منم رفتنی کاین سخن نیست خوار

به جاماسپ شاه جهاندار گفت

که با تو همیشه خرد باد جفت

برو وز منش ده فراوان درود

شب تیره ناگاه بگذر ز رود

بگویش که آنکس که بیداد کرد

بشد زین جهان با دلی پر ز درد

اگر من برفتم بگفت کسی

که بهره نبودش ز دانش بسی

چو بیداد کردم بسیچم همی

وزان کردهٔ خویش پیچم همی

کنون گر بیایی دل از کینه پاک

سر دشمنان اندر آری به خاک

وگرنه شد این پادشاهی و تخت

ز بن برکنند این کیانی درخت

چو آیی سپارم ترا تاج و گنج

ز چیزی که من گرد کردم به رنج

بدین گفته یزدان گوای منست

چو جاماسپ کو رهنمای منست

بپوشید جاماسپ توزی قبای

فرود آمد از کوه بی‌رهنمای

به سر بر نهاده کلاه دو پر

برآیین ترکان ببسته کمر

یکی اسپ ترکی بیاورد پیش

ابر اسپ آلت ز اندازه بیش

نشست از بر باره و آمد به زیر

که بد مرد شایسته بر سان شیر

هرانکس که او را بدیدی به راه

بپرسیدی او را ز توران سپاه

به آواز ترکی سخن راندی

بگفتی بدان کس که او خواندی

ندانستی او را کسی حال و کار

بگفتی به ترکی سخن هوشیار

همی راند باره به کردار باد

چنین تا بیامد بر شاه زاد

خرد یافته چون بیامد به دشت

شب تیره از لشکر اندر گذشت

چو آمد به نزد دژ گنبدان

رهانید خود را ز دست بدان

یکی مایه‌ور پور اسفندیار

که نوش آذرش خواندی شهریار

بران بام دژ بود و چشمش به راه

بدان تا کی آید ز ایران سپاه

پدر را بگوید چو بیند کسی

به بالای دژ درنمانده بسی

چو جاماسپ را دید پویان به راه

به سربر یکی نغز توزی کلاه

چنین گفت کامد ز توران سوار

بپویم بگویم به اسفندیار

فرود آمد از بارهٔ دژ دوان

چنین گفت کای نامور پهلوان

سواری همی بینم از دیدگاه

کلاهی به سر بر نهاده سیاه

شوم باز بینم که گشتاسپیست

وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست

اگر ترک باشد ببرم سرش

به خاک افگنم نابسوده برش

چنین گفت پرمایه اسفندیار

که راه گذر کی بوده بی‌سوار

همانا کز ایران یکی لشکری

سوی ما بیامد به پیغمبری

کلاهی به سر بر نهاده دوپر

ز بیم سواران پرخاشخر

چو بشنید نوش آذر از پهلوان

بیامد بران بارهٔ دژ دوان

چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه

هم از باره دانست فرزند شاه

بیامد به نزدیک فرخ پدر

که فرخنده جاماسپ آمد به در

بفرمود تا دژ گشادند باز

درآمد خردمند و بردش نماز

بدادش درود پدر سربسر

پیامی که آورده بد در بدر

چنین پاسخ آورد اسفندیار

که ای از خرد در جهان یادگار

خردمند و کنداور و سرفراز

چرا بسته را برد باید نماز

کسی را که بر دست و پای آهنست

نه مردم نژادست کهرمنست

درود شهنشاه ایران دهی

ز دانش ندارد دلت آگهی

درودم از ارجاسپ آمد کنون

کز ایران همی دست شوید به خون

مرا بند کردند بر بی‌گناه

همانا گه رزم فرزند شاه

چنین بود پاداش رنج مرا

به آهن بیاراست گنج مرا

کنون همچنین بسته باید تنم

به یزدان گوای منست آهنم

که بر من ز گشتاسپ بیداد بود

ز گفت گرزم اهرمن شاد بود

مبادا که این بد فرامش کنم

روان را به گفتار بیهش کنم

بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی

جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی

دلت گر چنین از پدر خیره گشت

نگر بخت این پادشا تیره گشت

چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد

که ترکان بکشتندش اندر نبرد

همان هیربد نیز یزدان‌پرست

که بودند با زند و استا به دست

بکشتند هشتاد از موبدان

پرستنده و پاک‌دل بخردان

ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد

چنین بدکنش خوار نتوان شمرد

ز بهر نیا دل پر از درد کن

برآشوب و رخسارگان زرد کن

ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای

نباشی پسندیدهٔ رهنمای

چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام

بلنداختر و گرد و جوینده کام

براندیش کان پیر لهراسپ را

پرستنده و باب گشتاسپ را

پسر به که جوید همی کین اوی

که تخت پدر داشت و ایین اوی

بدو گفت ار ایدونک کین نیا

نجویی نداری به دل کیمیا

همای خردمند و به آفرید

که باد هوا روی ایشان ندید

به ترکان سیراند با درد و داغ

پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که من بسته بودم چنین زار و خوار

نکردند زیشان ز من هیچ یاد

نه برزد کس از بهر من سردباد

چه گویی به پاسخ که روزی همای

ز من کرد یاد اندرین تنگ جای

دگر نیز پرمایه به آفرید

که گفتی مرا در جهان خود ندید

بدو گفت جاماسپ کای پهلوان

پدرت از جهان تیره دارد روان

به کوه اندرست این زمان با سران

دو دیده پر از آب و لب ناچران

سپاهی ز ترکان بگرد اندرش

همانا نبینی سر و افسرش

نیاید پسند جهان‌آفرین

که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین

برادر که بد مر ترا سی و هشت

ازان پنج ماند و دگر درگذشت

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که چندین برادر بدم نامدار

همه شاد با رامش و من به بند

نکردند یاد از من مستمند

اگر من کنون کین بسیچم چه سود

کزیشان برآورد بدخواه دود

چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود

دلش گشت از درد پر داغ و دود

همی بود بر پای و دل پر ز خشم

به زاری همی راند آب از دو چشم

بدو گفت کای پهلوان جهان

اگر تیره گردد دلت با روان

چه گویی کنون کار فرشیدورد

که بود از تو همواره با داغ و درد

به هر سو که بودی به رزم و به بزم

پر از درد و نفرین بدی بر گرزم

پر از زخم شمشیر دیدم تنش

دریده برو مغفر و جوشنش

همی زار می بگسلد جان اوی

ببخشای بر چشم گریان اوی

چو آواز دادش ز فرشیدورد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت

که این بد چرا داشتی در نهفت

بفرمای کاهنگران آورند

چو سوهان و پتک گران آورند

بیاورد جاماسپ آهنگران

چو سندان پولاد و پتک گران

بسودند زنجیر و مسمار و غل

همان بند رومی به کردار پل

چو شد دیر بر سودن بستگی

به بد تنگدل بسته از خستگی

به آهنگران گفت کای شوربخت

ببندی و بسته ندانی گسخت

همی گفت من بند آن شهریار

نکردم به پیش خردمند خوار

بپیچید تن را و بر پای جست

غمی شد به پابند یازید دست

بیاهیخت پای و بپیچید دست

همه بند و زنجیر بر هم شکست

چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت

بیفتاد از درد و بیهوش گشت

ستاره شمرکان شگفتی بدید

بران تاجدار آفرین گسترید

چو آمد به هوش آن گو زورمند

همی پیش بنهاد زنجیر و بند

چنین گفت کاین هدیه‌های گرزم

منش پست بادش به بزم و به رزم

به گرمابه شد با تن دردمند

ز زنجیر فرسوده و مستمند

چو آمد به در پس گو نامدار

رخش بود همچون گل اندر بهار

یکی جوشن خسروانی بخواست

همان جامهٔ پهلوانی بخواست

بفرمود کان بارهٔ گام زن

بیارید و آن ترگ و شمشیر من

چو چشمش بران تیزرو برفتاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

همی گفت گر من گنه کرده‌ام

ازینسان به بند اندر آزرده‌ام

چه کرد این چمان بارهٔ بربری

چه بایست کردن بدین لاغری

بشویید و او را بی‌آهو کنید

به خوردن تنش را به نیرو کنید

فرستاد کس نزد آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

برفتند و چندی زره خواستند

سلیحش یکایک بپیراستند

چو شب شد چو آهرمن کینه‌خواه

خروش جرس خاست از بارگاه

بران بارهٔ پهلوی برنشست

یکی تیغ هندی گرفته به دست

چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش

برفتند یکسر پر از جنگ و جوش

ورا راهبر پیش جاماسپ بود

که دستور فرخنده گشتاسپ بود

ازان بارهٔ دژ چو بیرون شدند

سواران جنگی به هامون شدند

سپهبد سوی آسمان کرد روی

چنین گفت کای داور راست‌گوی

توی آفریننده و کامگار

فروزندهٔ جان اسفندیار

تو دانی که از خون فرشیدورد

دلم گشت پر درد و رخساره زرد

گر ایدونک پیروز گردم به جنگ

کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ

بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه

همان کین چندین سر بیگناه

برادر جهان بین من سی و هشت

که از خونشان لعل شد خاک دشت

پذیرفتم از داور دادگر

که کینه نگیرم ز بند پدر

به گیتی صد آتشکده نو کنم

جهان از ستمگاره بی‌خو کنم

نبیند کسی پای من بر بساط

مگر در بیابان کنم صد رباط

به شاخی که کرگس برو نگذرد

بدو گور و نخچیر پی نسپرد

کنم چاه آب اندرو صدهزار

توانگر کنم مردم خیش کار

همه بی‌رهان را بدین آورم

سر جادوان بر زمین آورم

بگفت این و برگاشت اسپ نبرد

بیامد به نزدیک فرشیدورد

ورا از بر جامه بر خفته دید

تن خسته در جامه بنهفته دید

ز دیده ببارید چندان سرشک

که با درد او آشنا شد پزشک

بدو گفت کای شاه پرخاشجوی

ترا این گزند از که آمد به روی

کزو کین تو باز خواهم به جنگ

اگر شیر جنگیست او گر پلنگ

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

ز گشتاسپم من خلیده‌روان

چو پای ترا او نکردی به بند

ز ترکان بما نامدی این گزند

همان شاه لهراسپ با پیر سر

همه بلخ ازو گشت زیر و زبر

ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید

ندیدست هرگز کسی نه شنید

بدرد من اکنون تو خرسند باش

به گیتی درخت برومند باش

که من رفتنی‌ام به دیگر سرای

تو باید که باشی همیشه به جای

چو رفتم ز گیتی مرا یاددار

به ببخش روان مرا شاددار

تو پدرود باش ای جهان پهلوان

که جاوید بادی و روشن‌روان

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

شد آن نامور شاه فرشیدورد

بزد دست بر جامه اسفندیار

همه پرنیان بر تنش گشت خار

همی گفت کای پاک برتر خدای

به نیکی تو باشی مرا رهنمای

که پیش آورم کین فرشیدورد

برانگیزم از رود وز کوه گرد

بریزم ز تن خون ارجاسپ را

شکیبا کنم جان لهراسپ را

برادرش را مرده بر زین نهاد

دلی پر ز کینه لبی پر ز باد

ز هامون بیامد به کوه بلند

برادرش بسته بر اسپ سمند

همی گفت کاکنون چه سازم ترا

یکی دخمه چون برفرازم ترا

نه چیزست با من نه سیم و نه زر

نه خشت و نه آب و نه دیوارگر

به زیر درختی که بد سایه‌دار

نهادش بدان جایگه نامدار

برآهیخت خفتان جنگ از تنش

کفن کرد دستار و پیراهنش

وزانجا بیامد بدان جایگاه

کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه

بسی مرد ز ایرانیان کشته دید

شده خاک و ریگ از جهان ناپدید

همی زار بگریست بر کشتگان

پر از درد دل شد ازان خستگان

به جایی کجا کرده بودند رزم

به چشم آمدش زرد روی گرزم

به نزدیک او اسپش افگنده بود

برو خاک چندی پراگنده بود

چنین گفت با کشته اسفندیار

که ای مرد نادان بد روزگار

نگه کن که دانای ایران چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که دشمن که دانا بود به ز دوست

ابا دشمن و دوست دانش نکوست

براندیشد آنکس که دانا بود

به کاری که بر وی توانا بود

ز چیزی که افتد بران ناتوان

به جستنش رنجه ندارد روان

از ایران همی جای من خواستی

برافگندی اندر جهان کاستی

ببردی ازین پادشاهی فروغ

همی چاره جستی بگفت دروغ

بدین رزم خونی که شد ریخته

تو باشی بدان گیتی آویخته

وزان دشت گریان سراندر کشید

به انبوه گردان ترکان رسید

سپه دید بر هفت فرسنگ دشت

کزیشان همی آسمان تیره گشت

یکی کنده کرده به گرد اندرون

به پهنای پرتاب تیری فزون

ز کنده به صد چاره اندر گذشت

عنان را نهاده بران سوی دشت

طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد

همی گشت بر گرد دشت نبرد

برآهیخت شمشیر و اندر نهاد

همی کرد از رزم گشتاسپ یاد

بیفگند زیشان فراوان به راه

وزان جایگه رفت نزدیک شاه

برآمد بران تند بالا فراز

چو روی پدر دید بردش نماز

پدر داغ دل بود بر پای جست

ببوسید و بسترد رویش به دست

بدو گفت یزدان سپاس ای جوان

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

ز من در دل آزار و تندی مدار

به کین خواستن هیچ کندی مدار

گرزم آن بداندیش بدخواه مرد

دل من ز فرزند خود تیره کرد

بد آید به مردم ز کردار بد

بد آید به روی بد از کار بد

پذیرفتم از کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که چون من شوم شاد و پیروزبخت

سپارم ترا کشور و تاج و تخت

پرستش بهی برکنم زین جهان

سپارم ترا تاج و تخت مهان

چنین پاسخش داد اسفندیار

که خشنود بادا ز من شهریار

مرا آن بود تخت و تاج و سپاه

که خشنود باشد جهاندار شاه

جهاندار داند که بر دشت رزم

چو من دیدم افگنده روی گرزم

بدان مرد بد گوی گریان شدم

ز درد دل شاه بریان شدم

کنون آنچ بد بود از ما گذشت

غم رفته نزدیک ما بادگشت

ازین پس چو من تیغ را برکشم

وزین کوه‌پایه سراندر کشم

نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین

نه کهرم نه خلخ نه توران زمین

چو لشکر بدانست کاسفندیار

ز بند گران رست و بد روزگار

برفتند یکسر گروها گروه

به پیش جهاندار بر تیغ کوه

بزرگان فزرانه و خویش اوی

نهادند سر بر زمین پیش اوی

چنین گفت نیک‌اختر اسفندیار

که ای نامداران خنجرگزار

همه تیغ زهرآبگون برکشید

یکایک درآیید و دشمن کشید

بزرگان برو خواندند آفرین

که ما را توی افسر و تیغ کین

همه پیش تو جان گروگان کنیم

به دیدار تو رامش جان کنیم

همه شب همی لشکر آراستند

همی جوشن و تیغ پیراستند

پدر نیز با فرخ اسفندیار

همی راز گفت از بد روزگار

ز خون جوانان پرخاشجوی

به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی

که بودند کشته بران رزمگاه

به سر بر ز خون و ز آهن کلاه

همان شب خبر نزد ارجاسپ شد

که فرزند نزدیک گشتاسپ شد

به ره بر فراوان طلایه بکشت

کسی کو نشد کشته بنمود پشت

غمی گشت و پرمایگان را بخواند

بسی پیش کهرم سخنها براند

که ما را جزین بود در جنگ رای

بدانگه که لشکر بیامد ز جای

همی گفتم آن دیو را گر به بند

بیابیم گیتی شود بی‌گزند

بگیرم سر گاه ایران زمین

به هر مرز بر ما کنند آفرین

کنون چون گشاده شد آن دیوزاد

به چنگست ما را غم و سرد باد

ز ترکان کسی نیست همتای اوی

که گیرد به رزم اندرون جای اوی

کنون با دلی شاد و پیروز بخت

به توران خرامیم با تاج و تخت

بفرمود تا هرچ بد خواسته

ز گنج و ز اسپان آراسته

ز چیزی که از بلخ بامی ببرد

بیاورد یکسر به کهرم سپرد

ز کهرمش کهتر پسر بد چهار

بنه بر نهادند و شد پیش بار

برفتند بر هر سوی صد هیون

نشسته برو نیز صد رهنمون

دلش بود پربیم و سر پر شتاب

ازو دور بد خورد و آرام و خواب

یکی ترک بد نام اون گرگسار

ز لشکر بیامد بر شهریار

بدو گفت کای شاه ترکان چین

به یک تن مزن خویشتن بر زمین

سپاهی همه خسته و کوفته

گریزان و بخت اندر آشوفته

پسر کوفته سوخته شهریار

بیاری که آمد جز اسفندیار

هم‌آورد او گر بیاید منم

تن مرد جنگی به خاک افگنم

سپه را همی دل شکسته کنی

به گفتار بی‌جنگ خسته کنی

چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی

باید آن دل و رای هشیار اوی

بدو گفت کای شیر پرخاشخر

ترا هست نام و نژاد و هنر

گر این را که گفتی بجای آوری

هنر بر زبان رهنمای آوری

ز توران زمین تا به دریای چین

ترا بخشم و بوم ایران زمین

سپهبد تو باشی به هر کشورم

ز فرمان تو یک زمان نگذرم

هم اندر زمان لشکر او را سپرد

کسانی که بودند هشیار و گرد

همه شب همی خلعت آراستند

همی بارهٔ پهلوان خواستند

چو خورشید زرین سپر برگرفت

شب تیره زو دست بر سر گرفت

بینداخت پیراهن مشک رنگ

چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ

ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ

جهانگیر اسفندیار سترگ

چو لشکر بیاراست اسفندیار

جهان شد به کردار دریای قار

بشد گرد بستور پور زریر

که بگذاشتی بیشه زو نره شیر

بیاراست بر میمنه جای خویش

سپهبد بد و لشکر آرای خویش

چو گردوی جنگی بر میسره

بیامد چو خور پیش برج بره

به پیش سپاه آمد اسفندیار

به زین اندرون گرزهٔ گاوسار

به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود

روانش پر از کین لهراسپ بود

وزان روی ارجاسپ صف برکشید

ستاره همی روی دریا ندید

ز بس نیزه و تیغهای بنفش

هوا گشته پر پرنیانی درفش

بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس

سوی راستش کهرم و بوق و کوس

سوی میسره نام شاه چگل

که در جنگ ازو خواستی شیر دل

برآمد ز هر دو سپه گیر و دار

به پیش اندر آمد گو اسفندیار

چو ارجاسپ دید آن سپاه گران

گزیده سواران نیزه‌روان

بیامد یکی تند بالا گزید

به هر سوی لشکر همی بنگرید

ازان پس بفرمود تا ساروان

هیون آورد پیش ده کاروان

چنین گفت با نامداران براز

که این کار گردد به مابر دراز

نیاید پدیدار پیروزئی

نکو رفتنی گر دل افروزئی

خود و ویژگان بر هیونان مست

بسازیم باهستگی راه جست

چو اسفندیار از میان دو صف

چو پیل ژیان بر لب آورده کف

همی گشت برسان گردان سپهر

به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر

تو گفتی همه دشت بالای اوست

روانش همی در نگنجد به پوست

خروش آمد و نالهٔ کرنای

برفتند گردان لشکر ز جای

تو گفتی ز خون بوم دریا شدست

ز خنجر هوا چون ثریا شدست

گران شد رکیب یل اسفندیار

بغرید با گرزهٔ گاوسار

بیفشارد بر گرز پولاد مشت

ز قلب سپه گرد سیصد بکشت

چنین گفت کز کین فرشیدورد

ز دریا برانگیزم امروز گرد

ازان پس سوی میمنه حمله برد

عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد

صد و شست گرد از دلیران بکشت

چو کهرم چنان دید بنمود پشت

چنین گفت کاین کین خون نیاست

کزو شاه را دل پر از کیمیاست

عنان را بپیچید بر میسره

زمین شد چو دریای خون یکسره

بکشت از دلیران صد و شصت و پنج

همه نامداران با تاج و گنج

چنین گفت کاین کین آن سی و هشت

گرامی برادر که اندر گذشت

چو ارجاسپ آن دید با گرگسار

چنین گفت کز لشکر بی‌شمار

همه کشته شد هرک جنگی بدند

به پیش صف‌اندر درنگی بدند

ندانم تو خامش چرا مانده‌ای

چنین داستانها چرا رانده‌ای

ز گفتار او تیز شد گرگسار

بیامد به پیش صف کارزار

گرفته کمان کیانی به چنگ

یکی تیر پولاد پیکان خدنگ

چو نزدیک شد راند اندر کمان

بزد بر بر و سینهٔ پهلوان

ز زین اندر آویخت اسفندیار

بدان تا گمانی برد گرگسار

که آن تیر بگذشت بر جوشنش

بخست آن کیانی بر روشنش

یکی تیغ الماس گون برکشید

همی خواست از تن سرش را برید

بترسید اسفندیار از گزند

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

به نام جهان‌آفرین کردگار

بینداخت بر گردن گرگسار

به بند اندر آمد سر و گردنش

بخاک اندر افگند لرزان تنش

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

گره زد به گردن برش پالهنگ

به لشکرگه آوردش از پیش صف

کشان و ز خون بر لب آورده کف

فرستاد بدخواه را نزد شاه

به دست همایون زرین کلاه

چنین گفت کاین را به پرده سرای

ببند و به کشتن مکن هیچ رای

کنون تا کرا بد دهد کردگار

که پیروز گردد ازین کارزار

وزان جایگه شد به آوردگاه

به جنگ اندر آورد یکسر سپاه

برانگیختند آتش کارزار

هوا تیره گون شد ز گرد سوار

چو ارجاسپ پیکار زان‌گونه دید

ز غم پست گشت و دلش بردمید

به جنگاوران گفت کهرم کجاست

درفشش نه پیداست بر دست راست

همان تیغ‌زن کندر شیرگیر

که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر

به ارجاسپ گفتند کاسفندیار

به رزم اندرون بود با گرگسار

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

نه پیداست آن گرگ پیکر درفش

غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت

هیون خواست و راه بیابان گرفت

خود و ویژگان بر هیونان مست

برفتند و اسپان گرفته به دست

سپه را بران رزمگه بر بماند

خود و مهتران سوی خلج براند

خروشی برآمد ز اسفندیار

بلرزید ز آواز او کوه و غار

به ایرانیان گفت شمشیر جنگ

مدارید خیره گرفته به چنگ

نیام از دل و خون دشمن کنید

ز تورانیان کوه قارن کنید

بیفشارد ران لشکر کینه‌خواه

سپاه اندر آمد به پیش سپاه

به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا

بگشتس بخون گر بدی آسیا

همه دشت پا و بر و پشت بود

بریده سر و تیغ در مشت بود

سواران جنگی همی تاختند

به کالا گرفتن نپرداختند

چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت

همی پوستشان بر تن از غم بکفت

کسی را که بد باره بگریختند

دگر تیغ و جوشن فرو ریختند

به زنهار اسفندیار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

بریشان ببخشود زورآزمای

ازان پس نیفگند کس را ز پای

ز خون نیا دل بی‌آزار کرد

سری را بریشان نگهدار کرد

خود و لشکر آمد به نزدیک شاه

پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه

ز خون در کفش خنجر افسرده بود

بر و کتفش از جوش آزرده بود

بشستند شمشیر و کفش به شیر

کشیدند بیرون ز خفتانش تیر

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهانجوی شادان دل و تن درست

یکی جامهٔ سوکواران بخواست

بیامد بر داور داد و راست

نیایش همی کرد خود با پدر

بران آفرینندهٔ دادگر

یکی هفته بر پیش یزدان پاک

همی بود گشتاسپ با درد و باک

به هشتم به جا آمد اسفندیار

بیامد به درگاه او گرگسار

ز شیرین روان دل شده ناامید

تن از بیم لرزان چو از باد بید

بدو گفت شاها تو از خون من

ستایش نیابی به هر انجمن

یکی بنده باشم بپیشت بپای

همیشه به نیکی ترا رهنمای

به هر بد که آید زبونی کنم

به رویین دژت رهنمونی کنم

بفرمود تا بند بر دست و پای

ببردند بازش به پرده سرای

به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود

که ریزندها خون لهراسپ بود

ببحشید زان رزمگه خواسته

سوار و پیاده شد آراسته

سران و اسیران که آورده بود

بکشت آن کزو لشکر آزرده بود

ازان پس بیامد به پرده‌سرای

ز هرگونه انداخت با شاه رای

ز لهراسپ وز کین فرشیدورد

ازان نامداران روز نبرد

بدو گفت گشتاسپ کای زورمند

تو شادانی و خواهرانت به بند

خنک آنک بر کینه گه کشته شد

نه در چنگ ترکان سرگشته شد

چو بر تخت بینند ما را نشست

چه گوید کسی کو بود زیر دست

بگریم برین ننگ تا زنده‌ام

به مغز اندرون آتش افگنده‌ام

پذیرفتم از کردگار بلند

که گر تو به توران شوی بی‌گزند

به مردی شوی در دم اژدها

کنی خواهران را ز ترکان رها

سپارم ترا تاج شاهنشهی

همان گنج بی‌رنج و تخت مهی

مرا جایگاه پرستش بس است

نه فرزند من نزد دیگر کس است

چنین پاسخ آورد اسفندیار

که بی‌تو مبیناد کس روزگار

به پیش پدر من یکی بنده‌ام

روان را به فرمانش آگنده‌ام

فدای تو دارم تن و جان خویش

نخواهم سر و تخت و فرمان خویش

شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین

نمانم بر و بوم توران زمین

به تخت آورم خواهران را ز بند

به بخت جهاندار شاه بلند

برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت

که با تو روان و خرد باد جفت

برفتنت یزدان پناه تو باد

به باز آمدن تخت گاه تو باد

بخواند آن زمان لشگر از هر سوی

به جایی که بد موبدی گر گوی

ازیشان گزیده ده و دو هزار

سواران مرد افگن و کینه‌دار

بر ایشان ببخشید گنج درم

نکرد ایچ کس را به بخشش دژم

ببخشید گنجی بر اسفندیار

یکی تاج پر گوهر شاهوار

خروشی برآمد ز درگاه شاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

ز ایوان به دشت آمد اسفندیار

سپاهی گزید از در کارزار


برای مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی ، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

مطالعه آنلاین دیوان حافظ

مطالعه آنلاین گلستان و بوستان سعدی

مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی

مطالعه آنلاین مثنوی معنوی و فیه ما فیه

مطالعه آنلاین دیوان اشعار عطار

مطالعه آنلاین رباعیات خیام

مطالعه آنلاین دوبیتی‌های باباطاهر

مطالعه آنلاین دیوان رودکی

مطالعه آنلاین دیوان سنایی

مطالعه آنلاین بهارستان جامی

Copyright © 2012 ~ 2024  |  Design By: Book Cafe

دانلود همه کتاب‌ها
   هزاران کتاب در گوشی شما ⇐

نوروز آریایی، پیروز باد 

6 فروردین
🌟 «زادروز زرتشت»، فرخنده باد 🌟

🍀 سیزده بدر، سبز باد 🍀

3 اردیبهشت
🔥 «گلستان‌جشن» فرخنده باد
🔥
(جشن اردیبهشت‌گان)

6 خرداد
🌾 «جشن خردادگان»، خجسته باد
🌾

6 تیرماه
🌸 «جشن نیلوفر»، شاد باد 🌸
بزرگداشت کشاورزی و باغ‌بانی در ایران باستان

13 تیرماه
🏹 «جشن تیرگان»، فرخنده باد
🏹
روز بزرگداشت باران، ایزد باران (تیر) و گرامی‌داشت آرش کمانگیر

7 مرداد
🍃
«جشن اَمُردادگان»، شاد باد
🌿

4 شهریور
🔥 «آذر جشن»، خجسته باد 🔥
شهریورگان، روز پدر در ایران باستان

16 مهرماه
🍁 «جشن مهرگان»، فرخنده باد
🍁
گرامی‌داشت ایزد مهر، و روز پیروزی فریدون و کاوه آهنگر بر ضحاک ماردوش

✹ فرخنده باد 7 آبان ✹
👑 روز کوروش بزرگ 👑

10 آبان‌ماه
💧 «جشن آبان‌گان»، فرخنده باد
💧
گرامی‌داشت ایزدبانو آناهیتا، نگهبان و نگهدار آب‌ها

🍉 شب چله، فرخنده باد 🍉

9 آذرماه
🔥 جشن آذرگان، فروزان باد
🔥
بزرگداشت ایزد آذر، نگهبان و نگهدار آتش‌ها

1 دی‌ماه
🌞 «جشن خُرّم‌روز»، خجسته باد 🌞
گرامی‌داشت اهورامزدا

2 بهمن
🐏 جشن بهمن‌گان، فرخنده باد 🐏

10 بهمن
🔥 جشن سده، فروزان باد 🔥

5 اسفند
♡ جشن اسفندگان، شاد باد ♡
سپندارمذگان، روز بزرگداشت عشق و گرامی‌داشت بانوان

🔥 جشن چهارشنبه‌سوری، فروزان باد 🔥

نوروز ایرانی، پیروز باد

19 فروردین
🌼 جشن فروردین‌گان، گرامی باد 🌼
یادبود فَروَهَر و روانِ درگذشتگان